هشتم آبان نود و چاهار: "پاییز امسال یه چیزیش هس.. جوری که میدونم وختی تموم بشه خیلی چیزای دیگه م باهاش تموم میشن.. یا عوض میشن.. دیدی فیلما یه برش از زندگی آدمان که از شروع تا پایان یه جریان خاصو نشون میدن؟ قشنگ انگار فیلمه با اون بارون آخر شهریور شروع شد و تا آخر پاییز تموم میشه.. انگار میدونم"

هشتم دی نود و چاهار: "پاعیز امسال واسه من عاهنگ نداشت، یه پلی لیست وسیع داشت. پاعیز [...] خوب تموم شد.. [...] مث یه توفان بود و همه چیو به هم ریخت و نگرانم کرد که وختی تموم بشه چی میشه، ولی وختی تموم شد اکثر چیزا رو گذاشت سر جاشون.. [...]"

خب، من فک می‌کردم که اون فیلمی که از همون اول پاییزِ پارسال شروع شد، با تموم شدن پاییزش تموم شده. ولی واقعیتش اینه که نشده بود. اصلن نشده بود، فیلمه یه برش یک‌ساله بود. اون سرمای زمستون پارسال هیچ خط پایانی نبود؛ من فقط میخاستم با این فرض که "چون با پاییز اومده با پاییزم میره"، خودمو امیدوار کنم که توفانِ کوتاه مدتیه. هرچند وقتی ازش می‌گذشت انقدر توش فرو رفته بودیم که دیگه شدتشو حس نمی‌کردیم، ولی بود. همین حس نکردن باعث شد نفهمم که هنوز ادامه داره و تموم نشده. 

چی شد که تموم شد؟ همون‌جوری که وسط ظهر تو محوطه ی خابگاه دنبال پیکسلم می‌گشتم و یهو فهمیدم که "یه چیزیش هست و شروع شده"، یه سال بعدش، وسط شب، داشتم از کوچه مامان‌بزرگ اینا رد می‌شدم و نگام افتاد به پیرمردی که تو مغازه‌ بقالی‌ش خوابش برده بود؛ نگام افتاد به تیر چراغ‌برق بالای سرم؛ یه موج خنک از تنم رد شد و یهو فهمیدم "همین الان تموم شد". اتفاقای پاییز قبل تا حالا رو مرور کردم و فهمیدم که تا قبل از این تموم نشده بود. دقیقن همون حسی بهم دست داد که وقتی تیتراژ پایانیِ قسمت آخر یه سریالو میبینی بهت دست میده؛ پایانِ یه دوره، در رفتنِ خستگی، دل‌تنگی.