داشتم واسه متین از خاطرات بچگیش - زمانی از بچگیش که خودش یادش نمیاد - می‌گفتم. خاطره‌ی اولین کله پاچه خوردنش و احتمالن دلیل این‌که الانم از کله پاچه بدش میاد؛ یه بار یه قسمتی از کله پاچه رو بدون این‌که هیچ ایده ای داشته باشه این چی هست و چه مزه ای ممکنه بده، گذاشت دهنش و همین‌جوری که بیش‌تر مزه‌شو می‌فهمید قیافه‌ش می‌رفت تو هم و یهو زد زیر گریه:)) خاطره‌ی اون دفعه‌ای که باهم شمال بودیم و از یه اسباب‌بازی‌فروشی یه توپ براش خریده بودن، بعدتر یه توپ قشنگ‌تر همون‌جا دیده بود که واقعن دلش میخاست داشته باشدش و مامان و باباش براش نمی‌خریدن؛ هر دفعه که از اون‌جا رد می‌شدیم هرچه‌قدر سعی می‌کردم سریع بگذریم و حواس متین متوجه توپه نشه بازم وایمیستاد و می‌زد زیر گریه و التماس می‌کرد بریم توپه رو برداریم و از فروشگاه بدوییم بیرون!خاطره‌ی"دریا دریا دریا، عشق ما دریاخوندنش بدون توانایی تلفظ "ر"، تو همون شمال؛ برملا کردن این حقیقت که اون دو نفر آدم عجیب غریب با صداها و لهجه های من‌درآوردی عجیب غریب که چادر سرشون بود و صورتشون معلوم نبود و  تو یه بازه زمانی توی سه سالگیش و قبل تولد ملیکا گاهی می‌دیدشون، من و سارا بودیم (فک می‌کردم اینو دیگه خودش فهمیده باشه)؛ این‌که به پرتقال خونی می‌گفت پرتقال زخمی (اینو خودش یادش بود)؛ این‌که به مدرسه هایی که شیفتشون عوض می‌شد و گردشی بودن می‌گفت مدرسه های تفریحی (فک می‌کرد "گردش" این‌جا ینی همون گردش و تفریح و پیک‌نیک و اینا).. یهو نگا کردم دیدم خودمو، که دارم واسه یه -نه حتا یه بچه- یه نوجوون، خاطرات بچگی ای رو که خودش یادش نمیاد تعریف می‌کنم. کِی انقدر بزرگ شدم؟