یه بار صدرا پرسید که بزرگ‌ترین رویای زندگی‌مون چیه؛ خب، اگه پرسیده‌بود هدفایی که تو زندگی‌مون دنبال می‌کنیم چی‌ان می‌تونستم براش یه لیست از اهداف کوتاه‌مدت و بلندمدت و همه برنامه‌های پیشِ‌روی زندگی‌م بگم؛ یا اگه پرسیده‌بود مفهومی که نهایتن میخایم تو زندگی بهش برسیم چیه، می‌تونستم بگم "آرامش"، اما برای "بزرگ‌ترین رویای زندگیم"، تصویر حاضر و آماده‌ای تو ذهنم نداشتم که از قبل بهش فکر کرده باشم. یکی دو نفر از بچه ها که همه دغدغه‌شون اون روزا (و احتمالن این روزا هم) کنکور بود(و هست)، گفتن بزرگ‌ترین رویاشون قبول شدن یه رشته‌ی خوب تو یه دانشگاه خوبه. یادم نیست بقیه چی گفتن، داشتم به رویای خودم فک می‌کردم، که کم کم تصویرش داشت شکل می‌گرفت: خونه ای که از اول تا آخرش‌و طبق خاسته ها و ایده‌آل‌ها و سلیقه خودم بسازم، خارج و داخلش‌و، خودم از ریزترین تا اساسی‌ترین چیزاشو طراحی کنم، همه‌ش‌و از آجر و کاشی و چوب بسازم، وسایلشو بچینم، پرده هاشو انتخاب و آویزون کنم، رنگ کاشی‌ها و دیواراش‌و انتخاب کنم(احتمالن سبزآبی)، تو ورودیش باغچه‌ تعبیه کنم و خودم تو باغچه‌هاش گل بکارم، همه‌جاش‌و پر کنم از نورِ مخفی زرد رنگ، بین نشیمن و پذیرایی‌ش اختلاف سطح بذارم، پنجره های قدی بلند طراحی کنم واسه همه اتاقاش، آشپزخونه‌شو از همه فضاها جدا کنم، ایوون بسازم واسه ورودیش و 60 درصد از بقیه فضاهاش..

راجع به بقیه جزئیات خونه‌م باید وقتی که رویام به حقیقت پیوست فک کنم، چون به هر حال ممکنه نظرم در مورد رنگ پرده ها و این‌که کدوم اتاقا توی کدوم طبقه باشن و خیلی چیزای دیگه، به مرور زمان عوض شه، اما مطمئنن اصل رویای ساختن و داشتن این خونه، همیشه هست و عوض نمیشه.. چون "بزرگ‌ترین رویای زندگی"ـمه، و بزرگ‌ترین رویای زندگی همیشه بزرگ‌ترین رویای زندگیه؛ و خیلی خوبه که آدم بدونه بزرگ‌ترین رویای زندگی‌ش چیه، که وقتی بهش رسید یه لحظه روبه‌روی رویاش وایسته و تو ذهنش تصویری رو که می‌بینه با تصویری که از قبل و همیشه اون‌جا بوده تطابق بده و تو مربعِ کنارِ عبارتِ "رسیدن به بزرگ‌ترین رویای زندگی" تیک بزنه.