خاب دیدم امتحان زیست داشتیم، بعد ثمین‌م بود، من و ثمین دیر رسیدیم به امتحان؛ تو راهم باهم بودیم و ثمین مدام سعی می‌کرد از من جلوتر راه بره که زودتر برسه! وقتی رسیدیم مسئول امتحانه گفت خب اصن نمیومدین، که این یعنی خیلی دیر کرده بودیم در حالی ‌که من فک می‌کردم نهایتن یه ربع بیست دقیقه دیر شده. بعد لحظه‌ای که داشتم برگه می‌گرفتم واسه خودم و ثمین، یهو امتحان‌مون امتحان عناصر و جزئیات ساختمان شد، برگه ها رو که گرفتم باز امتحان زیست بود! امتحان سختی بود و یادم می‌اومد جوابا تو کتاب بوده ولی انقدر خوب نخونده بودم که بنویسم، استرس دیر رسیدن و تموم شدن وقت‌و هم داشتم. بچه هام مدام به مسئوله - که گویا معلم یا استاد یا مدرس همون زیست‌م بود- غر می‌زدن که چه‌قدر سخته و معلمه/استاده‌م مدام غر می‌زد که شما چه‌قدر خنگین، جواب فلان سوال‌و همه اشتبا نوشتین جوابش این می‌شه که سی درصد فلانن هفت درصد بهمانن(اینا رو یادم بود دقیقن تا چند دقیقه پیش، الان دیگه یادم نیست. خابه دیگه.) بعد یهو گفت عه من دارم جوابا رو می‌گم شما هنوز برگه ها دستتونه که. پاشین بدین برگه‌ها رو. حالا من هیچی از جوابایی که گفته بود ننوشته بودم ولی جام خوب بود، کتاب باز کرده بودم. گرچه جوابا رو تو کتابم پیدا نمی‌کردم، چند صفحه اول کتابم‌م چسبیده بودن به جلد نمی‌تونستم ببینم‌شون. همه برگه‌ها رو دادن، من و ثمین نشسته بودیم هنوز، معلمه/استاده م گیر نداد بهمون و با بقیه بچه‌ها رفتن سر عملیات میدانی(عملیات میدانی تو زیست آخه؟). فک کنم قرار بود برن لایه‌های سنگ و اینا رو بررسی کنن(این زمین‌شناسی نیست بیش‌تر؟). من همچنان کتاب باز می‌کردم با استرس، چیزی‌ام نمی‌تونستم بنویسم. ثمین‌م پا شده بود که برگه‌شو بده، با قیافه خوش‌حال و خندان. معلمه/استاده از اون‌ور تو عملیات میدانی مدام به بچه‌ها می‌گفت من فقط یه دفعه توضیح میدما، خوب گوش کنید. فقط برای اون یه نفر که دیر اومد دوباره توضیح می‌دم.(من چه‌طوری صداشو میشنیدم از سر جلسه امتحان؟) بعد همه بچه‌ها گفتن که نه دو نفر بودن اونا. ظاهرن معلمه/استاده من‌و یادش رفته بود واسه همین هیچ‌کس کارم نداشت و از روی کتاب نگاه می‌کردم - و چیزی‌ام نمی‌نوشتم-. ثمین که داشت می‌رفت برگه‌ش‌و بده تو راهش من نشسته بودم، پرسیدم ازش اون سواله که معلمه/استاده جواب‌ش‌و گفت چی شد جواب‌ش؟ ثمین برگه‌ش‌و بهم نشون داد که جواب همه سوالا از جمله اون سواله رو نوشته بود. از رو برگه ثمین نگا کردم و بازم نتونستم بنویسم. بعد کم کم شب شد و دیگه نور نبود و من برگه‌ خودمو به سختی می‌دیدم که بخام چیزی بنویسم. حالا تا اینجاش عجیب نیست. یعنی عجیبه ولی خاصیت خاب عجیب بودن‌شه، چیزی که خاصیت خاب نیست مدیریت کردن‌شه؛ به این قسمت خابم که رسیدم گفتم نه دیگه، خیلی دارم اذیت می‌شم.. همه‌چی‌ام مدام داره بدتر می‌شه. همین الان به این خابِ مزخرف پایان می‌دم. این عینِ جمله‌مه. دقیقن همین‌و مثل وردی که طلسم خاب‌و بشکنه گفتم و بیدار شدم. و بلافاصله یادم افتاد که کار امروزم‌و بارگذاری نکردم و آزمون 19 آذرو بازبینی نکردم و ظرفا رو نَشُستم و حمامم نرفتم. فک می‌کردم ساعت پنجی شیشی چیزی باشه که دیدم بابا داره از سارا می‌پرسه فردا ساعت چند میخای بری دانشگا؟ فهمیدم هنوز امروزه، اومدم نشستم که آب‌نبات بنفش بخورم و موسیقی گوش کنم و بارگذاری کنم و بازبینی کنم و پست بذارم. حمامم دیگه فک نکنم برم.

 

پی‌نوشت: بعد می‌دونین؟ خاب‌مو که می‌نوشتم از توی ذهن‌م کات می‌شد و مستقیم به صورتِِ ِ نوشته پیست می‌شد توی این صفحه، و نوشته که می‌شد دیگه حقیقتن توی ذهن‌م نبود و نیست. الان اگه ننوشته بودمش هیچی ازش یادم نبود. غم‌انگیزه، ولی اینم خاصیتِ خابه.