باتریِ موسم داره تموم میشه و بهاره هزار سال پیش یه آهنگ از اولافر برام فرستاده که باز نمیکنم ببینم چی هست و حرف نمیزنم و جواب نمیدم و نمیخام هیچ کانورسیشنی شکل بگیره. ایاساف (این یه جور مخفف اسم بردن توی وبلاگ برای جلوگیری از عمومیت یافتن هویت یه آدم نیست، ما واقعن صداش میکردیم ایاساف) یه اسمایلی بوسِ قلبدار فرستاده-بازم سالها پیش- که اونم باز نمیکنم که لازم نباشه جواب بدم؛ دِی آر ال عه بانچ آو ساکرز هو آی دنت وانا بی این تاچ ویت انی مور. به زهرا میگم بیا آدمای حدِ وسط نشناسی باشیم و زهرا ترجیح میده تو معمولی بودن چیزای فوقالعاده کشف کنه و معتقده به آمریکا نباید اعتماد کرد و به جای قلیون کشیدن باید بوس کرد، مهربانانه. هشت روز دیگه تولد آزاده ست و من تازه امروز یادم افتاد که براش کادو نخریدم و حتا برای کادو خریدن وقت ندارم و حتا تر نمیدونم چی براش بگیرم. Romwe ِلامصب ایرانو جزء کشورایی که میشه ازشون سفارش داد محسوب نمیکنه و نگرانم ورونیکا بعدِ این دیگه نیاد ایران و آدرس اونم نتونم بدم. V for vendetta رو دو شبه دارم میبینم و یادِ رضا نقوی و انریکه ایگلسیاس و محسن چاوشی و توایلایت و بتمن و جوکر و عمو مجید و دانشگاه فردوسی میافتم و هنوز تمومش نکردم. مونا میگه دانشگاه خوش میگذره و در عین حال سختتر شده و لیدا بهم سلام رسونده و اینجا همه پروژه هاشونو میدن بیرون و اگه وقت دارم بگه دوستاش پروژه هاشونو بدن من انجام بدم. علی عظیمی میخونه آرزو که کم نمیشه و یاد اون روز میافتم که تو انقلاب دنبال پایکوبی میگشتم واسه ملیحه، و توی اون کتابفروشیه پیداش کردم، و آلبوم پل مککارتنی که چهقدر با عشق خریدمش از اونجا، و چهقدر دور و بیتفاوت تا حالا گوشش ندادهم. اتاقم گرمتر از قبل شده و نامجو میخونه با روی زیبا سراغ من بیا، و یاد اون شب میافتم که با آزاده رفتیم سیتیسنتر و یادم نیست قبلش کجا بودیم و از سیتیسنتر ویفر تلخ و پاستیل ترش و مارشملو و چیپس خریدیم و رفتیم خونهشون و د پیانیستو نصفه دیدیم و به لیست فیلمای نصفه دیدهی من اضافهش کردیم، و نامجو میخونه با لشکرِ غــــم میجنگـــم و صداشو در حدی که لپتاپ بلرزه زیاد میکنم و میخام آدمِ حدِ وسط نشناسی باشم.