نمیدونم از کجا شروع شد اعتقاد بیدلیلم به مقید بودن همه اتفاقات و وقایع به محدوده های زمانی خاص؛ مثل آبان پارسال که فک میکردم اون حال ناخوش و سنگین و بغضدار پاییزیم با تموم شدن آبان تموم میشه و عکسِ اون شبی که با مریم و بهاره و ایاساف و بقیه رفتهبودیم عمارت مسعودیه و من وسط عکس گرفتناشون رفتم تو خرابههای پشت عمارت و حالم خوش نبود و سردم بود و سیگار آتیش زدم -نه چون حالم خوش نبود، چون سردم بود و هرچهقدر با منطق و علم هم بهم ثابت کنید که سیگار کشیدن دمای بدنو بالا نمیبره، من بازم ازش به عنوان ابزاری برای گرم کردن بدنم استفاده خاهم کرد- و بهاره و اومد پیشم و سیگارو از دستم گرفت که بکشه و نذاشتم چون در قبالش مسئولیت داشتم رو، با این کپشن گذاشتم اینستاگرام که شبتاب میفروزد، در آذر سپید. عکس واسه آبان بود ولی شبتاب میفروزید و میخاستم با این تفکر به آذر دید خوبی داشته باشم و فک نکنم که مهر، آبان، وای از آذر. مثل اواخر سال نود و دو، که فک میکردم اون زنجیره بیرحم مرگ و میر متعلق به همون سال و همون عدد نود و دوئه و با تموم شدن سال تموم میشه.
آذر پارسال هنوزم حالم خوش نبود و بعد کلاس تمرین2 میرفتم مینشستم بین درختای زیتون زیر نور ماه و به زیاد بودن حجم اندوهم فک میکردم. خرداد نود و سه بود که محترم خانوم مُرد. گمونم ساختن پلیلیستای فصلی ام که از حدود سال نود و دو شروع شد بهخاطر همین بود؛ از آهنگا میخاستم-و میخام- که حس و حالمو تو یه محدوده زمانی معین ثبت کنن و نذارن به قبل یا بعدِ اون بازه زمانی منتقل بشه. از حس و حالام میخام که خودشونو تو یه محدوده زمانی معین ثبت کنن و به قبل و بعدِ اون منتقل نشن، و برای این از آهنگا و ماهها و فصلا کمک میگیرم. ولی مثل آبی که بخای تو دستات حملش کنی، حس و حال از لای انگشتام راه میگیره میره تو زمانایی که بهشون متعلق نیست، راه میگیره مثل یه قطره رنگ سیاه که ریخته باشیش تو سی و پنج قطره رنگ سفید؛ انگار نه انگار که داره با سی و پنج برابرِ خودش مخلوط میشه، جوری سفیدو به سیاه میل میده انگار که هیچوقت هیچ سفیدی نبوده، راه میگیره میره تا انقدر رقیق و بیمعنی بشه انگار هیچوقت متعلق به هیچ زمانی نبوده.