لباسای زمستونی‌م تلنبار شدن رو جعبه حصیری‌ای که عادت کردیم صداش کنیم "صندوق‌چه" از اول؛ جمعشون نمی‌کنم چون لباسای زمستونی خیلی جا می‌گیرن و هرچند طبیعتن به یه جایی تعلق داشته‌ن قبل از این زمستون/پاییز، ولی وقتی از جاشون بیرون بیان واقعن دیگه انگار نمیشه جاشون داد هیچ جایی، مگه آخر زمستون اون‌م به اجبار. اون شلوار و سویشرت سبز دیوونه‌ای که اون موقعی که بهم دادنشون فک می‌کردم رنگ‌شون غیرقابل‌تحمله ولی بعدها خودم‌و در حالی پیدا کردم که عاشق این رنگ شده‌بودم و اسم گذاشتم براش و همه اطرافیان‌مو وادار کردم که با این اسم به رسمیت بشناسن‌ش هم، هست بین لباسا. همون که تو اردوی رشت سال هشتاد و نه بهمون دادن و شماره پیراهن هر کدوممون‌و نوشتن رو اتیکت پشت لباس که قاطی نکنیم لباسامون‌و باهم. همون اردوی رقت‌انگیز که منو یه هفته از مدرسه جدا کرد و یه هفته بین آدمایی که دوستشون نداشتم عذابم داد؛ هرچند به رقت‌انگیزی اردوی سال قبل‌ش نبود. خاطره‌ی خوبی ندارم از این شلوار و سویشرت، ولی وقتی خیلی سرده و می‌دونم این گرم ترین شلواریه که می‌شه تو کل کره خاکی یا حداقل تو کمد و صندوق‌چه‌ی من پیدا کرد، می‌تونم بی‌توجه به خاطره‌هایی که ازش تو ذهنمه بپوشم‌ش.

سارا سال‌ها قبل که اون شال قهوه‌ای-آبی که کادوی احسان بود برای تولد شونزده سالگی‌م رو نمی‌پوشیدم بهم گفت نباید به کادوها به چشم دهنده‌شون نگا کنیم، چون بعد این‌که کادو می‌گیریم‌شون کاملن مال ما می‌شن. هرچند هیچ‌وقتِ دیگه ای ام اون شال‌و سرم نکردم، اما دوست داشتم باور کنم حرفش‌و. تو راهروهای شهر کتاب به ملیحه می‌گفتم اگه کسی از زندگی من بره که رفتن‌ش اذیتم کنه، من خاطره‌هاش‌و دور نمی‌ریزم، انقدر دم دست میذارمشون و باهاشون زندگی می‌کنم که عادی بشن برام و دیگه خاطره آزاردهنده‌ای رو یادم نیارن؛ ولی یهو نگا کردم دیدم دلم میخاد جوری فراموش‌ت کنم که حین فراموش کردنت، یادم بره کی‌و داشتم فراموش می‌کردم. 

آهنگا، عطرا، فیلما، کتابا و این‌جور چیزایی که کم‌تر جنبه آبجکت بودن دارن، مطمئنن تو به یادآورندگیِ یه شخص خاص عمیق‌تر و موندگارتر عمل می‌کنن. من هرچه‌قدرم بتونم تی‌شرتی که ستِ‌شو به تو داده‌م بپوشم و این فکت جفت بودن‌شو نادیده بگیرم، نمی‌تونم آهنگایی که مستقیمن به تو مربوطن و یه چیزی از تو توشون دارن رو بدون فکر کردن بهت گوش بدم. و گس وات؟ من نمیخام بهت فکر کنم. واسه همین گفته‌بودم یه قانونی تو زندگی هست؛ که شما اگر حتا یک آهنگ-از یک تا بی نهایت- برای فردی به جا می‌ذارید از خودتون، به این معنا که خود آهنگ یا لینک دانلودشو براش می‌فرستید یا بهش گوش دادن اون آهنگ‌و پیشنهاد می‌کنید یا باهاش اون آهنگ‌و گوش می‌دید یا همراه یه سری فیلم اون آهنگو می‌ریزید تو فلش‌ش، یا اون آهنگ‌و تو گوشی‌تون پلی می‌کنید و یه گوش هندزفری رو می‌ذارید توی گوش‌ش، یا تو یه ظهر تابستونی وسط چمنا کنارش آهنگ‌و هزار بار پشت سرهم پلی می‌کنید، یا تو یه غروب بهاری تو مترو براش اون آهنگ‌و شر ایت می‌کنید، یا تو شبای پاییزی وختی میرین دنبال اون فرد تو ماشین‌تون اون آهنگ‌و می‌ذارین، یا هرچی، شما به اون آدم مدیون میشین؛ ‌و محکومین به «همیشه خوب موندن» تو زندگی و ذهن‌ش‌. ‌چون اون آدم اون آهنگ‌و با شما به یاد می‌آره و از گوش دادن آهنگا نمی‌شه فرار کرد. ‌پس نذارین آهنگای قشنگی که از شما به جا موندن توسط خاطره های غیر قشنگی که ازتون به جا موندن گوش داده نشن، نادیده گرفته بشن، مورد تنفر واقع بشن و یا به هر شکلی بخان در عین خوب بودنِ خودشون، جور خوب نبودن شما رو بکشن.