نگاه کردم دیدم زمستون شده، سه ماه آخرِ سال. به نود و پنجِ در حال تموم شدنی فک کردم که تازه داشتم به عددش عادت می‌کردم. مث هر سال که به نظرم زود میگذره، فک کردم که دیگه نود و پنج انصافن زود گذشت، که می‌تونیم فرض رو بر این بذاریم که طبق همون تفکر قدیمی خوش گذشته که زود گذشته - هرچند بابا می‌گه آدم هرچی سنش می‌ره بالاتر همه‌چی براش زودتر میگذره-. برای این‌که گذر هر سال‌‌و حس کنی و به چشم‌ت بیاد -چه سال‌و از عید تا عید حساب کنی، چه از سالگرد تولدت تا تولد بعدی‌ت-، باید مرورش کنی مدام، مخصوصن اگه سال‌هات به کلی و سیصد و شصت و پنج روزه یه تمِ کلی نداشته باشن که بتونی با یه اتفاق، یه آدم، یه سرنخ کوچولو، تمام‌شو به یاد بیاری.

داشتم پیجِ اینستاگرام خاک‌گرفته‌م‌و نگاه می‌کردم از اول اولش؛ همه‌ که نه، ولی تعداد قابل‌قبولی از اتفاقات این چند سال برام مرور شدن.. سال سوم، شروع سال نود و سه، امتحانای نهایی، هیوده ساله‌ شدن، عروسی مریم، تابستون نود و سه، کلاسای جمع‌بندی کنکور، کنکور، تعطیلات بعد از کنکور، نامزدی مصطفا، شروع دانشگاه، ترم اول، ژوژمانای ترم اول، تعطیلات بین ترم اول و دوم، کاشان، زمستون، ترم دوم، شروع سال نود و چاهار، شمال، عید نوروز نود و چاهار، تولد سارا، عروسی مصطفا، هژده ساله شدن، تابستون نود و چاهار، ترم تابستونی، بابلسر، ترم سوم، زمستون نود و چاهار، تئاتر، او، ترم چاهارم، اصفهان، شروع سال نود و پنج، برف بهاری، او، نوزده ساله شدن. 

یه فصل، یک چاهارم از سال مونده؛ زوده هنوز که بخام جمع‌بندی‌ش کنم؛ اما چیزی که مشخصه اینه که بازم زود گذشته-هرچند پر اتفاق- و من حس نمی‌کنم به بزرگی نُه ماهِ تمام گذرونده باشم‌ش. باور نمی‌کنم این‌همه از حدِ مجاز مُسن‌تر شده‌باشم. باور نمی‌کنم شروع شدن و تموم شدن اون جریانات‌و. باور نمی‌کنم که کل این نُه ماه بدونِ بابابزرگ گذشت و بعدها هم تا آخرِ سال و تا آخرِ دنیا، قراره بدون بابابزرگ بگذره. باور نمی‌کنم مصطفای سِرتِقِ دیوانه تا آخرِ امسال پدر می‌شه. بعدِ این همه سال، هنوز عادت نکرده‌م به محدوده زمانی که بهش می‌گن یک سال. هنوز یک سال، خیلی برام بزرگ و زیادتر از چیزیه که واقعن هست. نُه ماه هم. حتا یک روز هم. همیشه به نظرم زودتر از اون که باید، گذشته-هرچند پر اتفاق-.

پایان‌ها، خیلی برای من مهم‌ن. از همان ابتدا، تصویر یک پایان شکوه‌مند در سرم نشسته و بیرون نمی‌رود. نه فقط پایان سال‌ها؛ هر چیزی رو اگه با شکوه مورد انتظارم به پایان برسونم، تصویر راضی‌کننده ای ازش توی ذهنم نقش می‌بنده، هرچند همه ی لحظات‌ش خوب و خوشایند نبوده باشن. برای همین این سه ماه آخر مهم‌ترن شاید؛ و اگه سال -یا هرچیز دیگه‌ای- به‌خوبی از اون نوار قرمز و پهن شکوه‌مندِ "پایان" عبور نکنه، کامل نخواهد بود و همیشه ناکافی و موقت؛ همیشه به انتظار پایانِ ناگزیر. اگه کامل باشه دیگه مهم نیست که زود گذشته باشه یا آروم و خیلی طولانی، مهم اینه که ازش اثری/تصویری مونده برای مرور، و به رغم خوش بودن تصویر پایان‌ش، همیشه به‌خصوص و خوش به یاد می‌آد.



پی‌نوشت1: عنوان، از ارغ. "شما" در عنوان، اشاره به خواننده‌های پست نداره.

پی‌نوشت2: داشتم توی آیینه‌ی ماشین آواز می‌خوندم که یهو چشم‌م افتاد به پایین لبِ بالام، که یه منحنی قرینه وسط دوتا منحنی سینوسی متصل به همِ بالایی داره، و ما به این قسمت می‌گفتیم "تمایل". یادم نیست اول کی ابداع کرد این اصطلاح‌و، ولی ما به شدت ازش استفاده کردیم برای توصیف این منحنی مایل به پایین که توی لبخند زدن مشخص‌تر می‌شد؛ و تو آیینه‌ی ماشین نگاه کردم و پرت شدم وسط گذشته‌ها، و فک کردم من کِی انقدر دور شدم از اون گذشته‌ها که بخام پرت بشم وسط‌شون؟