توی بارونی کرِمی سه سایز بزرگ‌تر از خودم گم شده بودم و به حجم ناخونده‌های زندگی‌م فک می‌کردم؛ نادیده‌ها، ناکرده‌ها. به اون روزی که سر خیابون منتظر تاکسی وایستاده بودم و حواس‌م پرتِ آسمون غروب شد و ابراش و کوهای اون دور دورا، و آهنگِ توی گوشم می‌خوند که Dreams fight with machines inside my head و نتونستم نگاه‌مو از آسمون بگیرم حتا وقتی که یه تاکسی جلوی پام وایستاد. به اون روزی که من از این‌ور خیابون راه می‌رفتم و تو از اون‌ورش و زمزمه می‌کردم که Be my unicorn, I'll chase all the dragons for you و مدام نگاه می‌کردم‌ت که وسط قدمای تندت گم‌ت نکنم. به اون شبی که خیال می‌کردم چون شبه کسی نمی‌بیندم. که خب البته همچین غریبم خیال نمی‌کردم -شبا آدم می‌تونه گم بشه تو سایه ها-. به همه غروبایی که کِیفِ عالم‌و کردم که غروبه و خدایا غروب چه‌قدر خوبه. با خودت فک می‌کنی که هوا تاریک شده و تا سرت‌و بلند می‌کنی سمت آسمون، می‌بینی آسمون آبیه و اصلن نمی‌شه بهش گفت تاریک و چه‌قدر من این تاریکی کاذب غروب‌و کنار آسمون نا-تاریک قشنگ‌ش عاشقم. به کارایی که قرار بود تو اون مدت بکنم، پروژه ها، آرزوها - هدفا. به چشمات. به صدای گرفته‌‌ی سرماخورده‌ت. به پیاده‌روی تنهای بلوار و زیر پل و شبا و غروبایی که تنهایی‌شون‌و بغل کرده‌م و صدای ماشیناشون و تابلوهای نئون و چراغایی که اواخر اسفند ستاره‌ای می‌شن و بوی خوب عطر و ادکلن آدمایی که از کنارم رد شده‌ن و بارونا و سنگفرشای خیسی که پاییزو به رخ‌م کشیده‌ن و درختایی که افتادن اولین برگ پاییزی‌شون‌و دیده‌م.

مجموعه عکس خفنی که خیلی قبل‌تر بهم رسیده و پره از آسمونای غروب و چراغای فولو شده توی شب و مه‌گرفتگیای بی‌رمق و سکوت در ورای صداها و شلوغیای معمول و شامل تقریبن همه مطلوبات من می‌شه رو نگاه می‌کنم، تنها چیزی که کم داره یه قلعه‌ست و طبقه‌ی آخرش با یه شومینه و گربه‌ی لم‌داده روی صندلی حصیری کنارش با یه پنجره قدی رو به دریاچه و یه تراس رو به بیشه‌های پر از گوزن‌ وحشی.