چاهار-پنج سال پیش که با سارا روی اسکله دوچرخه سواری میکردیم و اونطرفتر جشنواره مجسمههای شنی بود و یه آهنگ با مضمونِ "من با تو آرومم، وقتی دستامو میگیری، وقتی حالمو میپرسی، حتا وقتی ازم سیری" مدام پخش میشد و پشتِسرِهم تکرار، هیچوقت فک نمیکردم چاهار پنج سال بعدش، یه شب که بارون میآد و کف پای راستم میخچه زده وقتی خونه بابابزرگ اینا چمباتمه زدم روی زمین و رادیو آوا گوش میدم، دوباره اون آهنگو بشنوم و اون شب روی اسکله رو یادم بیاد -با جزئیات- و برای سارا تعریفش کنم و اونم یادش بیاد.
شاید چاهار-پنج سال بعد وقتی که کل فیلمای ندیدهی آرشیومو تموم کردم و شروع کردم به دوباره دیدنشون، یا وقتی که دل جفتمون برای ناتالی پورتمن تنگ شد، بشینیم V for Vendetta رو ببینیم و آقای هاولی بخونه Ride the long black train و من امروز غروبو یادم بیاد که پلیلیستم شافل بود و تصمیم گرفت Long Black Train رو پخش کنه و من فک کردم که اوه نه، این اون ریتمی نیست که من الان لازم دارم، ولی دستام انقدر پُر بودن که ترجیح دادم تقلا نکنم برای درآوردن ربهکا از توی جیبم و عوض کردن آهنگ. به اسپاتِ شهریِ محبوبم نزدیک میشدم و غروب بود و اسپات عزیز مثل همیشه خلوت بود و رفت و آمد ماشینا رو از اون طرفش میشد دید و کوهها رو -خیلی دور- و آسمون آبی سرد و شفاف غروب رو. آقای هاولی میخوند And the streets that I walk are all tamed و با یه کمی شانس، اشکِ توی چشمام چراغا رو تار و فولو کرد و بعدم خودشو رها کرد رو صورتم و فهمیدم که چهقدر تو این زمان و مکان به این ریتم نیاز داشتم. امروزو یادم میآد و غروب و قطارِ طویلِ سیاه رو. و البته کسی نیست که براش تعریف کنم و اونم یادش بیاد.