داشتم بهش میگفتم که وقتی من کسی رو قبول دارم، دیگه موضوع فقط قبول داشتنش نیست. حرفاش سند میشن برام، همهی چیزی که بودهم و هستم در کنار چیزی که اونه، بیارزش و غلط به چشمم میآن. ناخودآگاه از طرز فکر و تکیهکلاماش و حرکات دستش تقلید میکنم؛ اگه به چیزی که من به شدت و بیشک بهش معتقد بودهم بیاعتقاد باشه، منم به شک میافتم. اگه چیزی رو که من عمیقن دوست داشتهم دوست نداشتهباشه، منم کمکم علاقهمو از دست میدم. اینکه چه اتفاقی میافته که من آدمی که از خیلی جهات باهام موافق نیست رو مورد قبول میدونم دقیقن مشخص نیست؛ اما اصولن این حجم از قبول داشتن به دنبال حجم کمسابقهای از دوستداشتن میآد.
یه سری نقاط توی زندگی هستن که من وقتی بهشون میرسم شروع میکنم به فک کردن به اینکه کدومیک از آدمایی که من قبولشون دارم، قبلن تو چنین شرایطی بودهن و اگه کار بهخصوصی کردهن برای بیرون اومدن از این اوضاع، چی بوده. وقتی من به جایی برسم که هیچ فکر و کار دیگه ای -غیر از اینکه بدونم آدمای مقبولی ام بودهن که اینا رو تجربه کردهن- نتونه حالمو خوب کنه، یعنی اوضاع جدن خوب نیست؛ و وقتی نا-خوبتر میشه که اون آدم مقبولو پیدا نکنم. این نقطه، مطلقن نقطهی شکست منه؛ نقطهایه که ورای منه، نقطهایه من برای سالم ازش بیرون اومدن ساخته نشدهم.
پینوشت: یکی از دلایلی که دوستیها رو طولانی میکنه و از نابود شدنشون جلوگیری میکنه، اینه که شما با دوستِ مذکور همرشته، همکلاسی و از همه مهمتر همگروهی نباشید. دوتا مورد اول میتونن بدون اینکه به دوستیها آسیب بزنن ادامه پیدا کنن اما همگروهی و دوست موندن ات د سیم تایم؟ نو وی.