شادی جوابِ پیام تبریک تولدی که براش فرستاده بودم‌و دیشب بلاخره بعد سال‌ها داد و خب شاید بپرسید چرا واسه مسئله‌ای به اهمیت تولد به پیام اکتفا کردم و اگه نمی‌رم ببینم‌ش، حداقل بهش زنگ نزدم؛ که خب در جواب باید بگم چون دفعه آخری که باهاش تلفنی حرف زدم توی نمایش‌گاه عکس‌شون بود در راستای ایده فاطمه برای این‌که بهش زنگ بزنیم پا شه بیاد ببینیم‌ش، و وقتی باهاش حرف زدم خسته و بی‌حوصله به نظر می‌اومد و در عین تلاشش واسه حفظ کردن شیرینی همیشه‌گی لحنش، انگار می‌خاست زودتر بره. فکر کردم شاید وسط ژوژماناشه -که خب نیست، اون موقع نبود و الانم احتمالن نیست- یا شاید وسط میانترماشه و نهایتن ترجیح دادم به پیام اکتفا کنم و دیشب -با شیرینی همیشه‌گی‌ش- جواب پیام‌مو داد و قضیه تموم شد و خب طبیعتن ذهنم درگیری چیزی نشد. دیشب خاب دیدم که توی خاب‌گاه بودیم و خاب‌گاهمون بیش‌تر شبیه کمپ و زندان بود و شادی‌ام بود، هم‌اتاقی‌م بود دوباره. لب‌خند بی‌رمق می‌زد و از من موقعی که خاب بودم فیلم گرفته‌بود و توی فیلم، من در حالی که حقیقتن خاب بودم، چشما‌م‌و باز می‌کردم و از روی طبقه ی دوم تخت بلند می‌شدم و یه سری کار معمولیِ ناآگاهانه انجام می‌دادم. توی خاب، اتفاقاتِ توی فیلم‌و یادم نمی‌اومد طبیعتن، چون خاب بودم؛ و فیلما سیاه سفید بودن. شاید کل خاب سیاه سفید بود. 

شگفت‌آوره که چه‌جوری یه مسئله ساده و غیرقابل‌پی‌گیری مثل "جواب دادنِ شادی به پیام تبریک تولدش" در عین گذرا بودن از نظر ضمیر خودآگاه، می‌تونه از نظر ضمیر ناخودآگاه مهم و قابل‌پی‌گیری باشه. در حالی‌که من دو هفته‌ست دارم دائمن - مخصوصن دقایق قبل از خاب- به یه مسئله فکر می‌کنم و حتا کوچک‌ترین نشونه‌ای ازش تو خابام نمی‌بینم. یا مثلن اون خابی که چند شب پیش دیدم و توش تولیدکننده شکلات بودم توی بیروت، عملن هیچ ربطی به وقایع روزانه و افکار اخیرم نداشت. احتمالن متعلق به زمانی بوده که "چارلی و کارخانه شکلات سازی" رو هر روز، دقیقن هر روز با سارا می‌دیدیم و انقدر تحت تاثیر کارخونه‌ی خوش‌مزه و دوست‌داشتنی‌ِ ویلی وانکا بودیم که موقع باز کردن کیت‌کت ادای چارلی رو درمی‌‌آوردیم بلکه بلیتی چیزی توش پیدا کنیم. 


پی‌نوشت1: وقتی خاب می‌بینیم که خابیم، این خاب یه خابِ دو لایه‌ست. اگه خاب ببینیم که خاب می‌بینیم که خابیم، در واقع خاب سه لایه دیدیم و لایه‌ها طبیعتن می‌تونن تا بی‌نهایت اضافه بشن. این قضیه رو برای اولین بار رضا نقوی وقتی یه خاب سه لایه دید مطرح کرد و ما تبدیل‌ش کردیم به قانون. چون ما همه‌چیزو زود تبدیل می‌کنیم به تئوری و قانون و رسم. مثل قانون کار خفن هژده سالگی یا قانون توجه به وسط فصول یا قانون اموجی-ناگذاری یا تئوری ریش.

پی نوشت2: مُژ برام سام‌دیِ بلک‌فیلدو فرستاده و عنوان پست قسمتی از آهنگ مذکورِ بلک‌فیلده -و این‌که بگم عنوان پست برگرفته از چیه رو از آبان تقلید می‌کنم- و دلیل انتخابشم اینه که سال‌ها دلم می‌خاست از این جمله به عنوان کپشن یکی از عکسای اینستاگرامم استفاده کنم و هیچ‌وقت نشد. یادم می‌آد که سام‌دیِ بلک‌فیلدو توی پیاده‌روهای منتهی به خونه‌ی بابابزرگ اولین باری که بعد از رفتنِ بابابزرگ تنها می‌رفتم خونه‌شون و خونه رو بدون بابابزرگ می‌دیدم گوش می‌کردم و الان به خودم حق می‌دم که یه بار دیگه بشینم و مثل اون روز بعد از دعوا با هم‌اتاقیام بغض کنم و کنار غصه، حسرت بخورم که جدن قبل رفتن بابابزرگ همه‌چی به‌تر بود. Someday - Blackfield