۱۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دل‌بر» ثبت شده است

And it feels like all the torture you survived on heaven and earth, was contrived of failure

خب اگه بخام عشق‌و از دیدگاه خودم برات توصیف کنم، اینجوریه که وقتی اطرافشی، یا داری می‌خندی یا حداقل لب‌خند می‌زنی، و حتا گاهی خودت‌و بی تفاوت بهش نشون می‌دی، وقتی اطرافش نیستی تو خیابون دنبالش می‌گردی، تو خابات، تو گوشیت، به خودت میای که داری تکیه کلاماش‌و با خودت تکرار می‌کنی، همه آهنگا یادت میندازن‌ش، و همه‌ی مردمی که ذره‌ای حس خوب داری بهشون، وقتایی که خودت‌و بی دفاع و تنها می‌بینی فک کردن بهش حالت‌و خوب می‌کنه، دلت جوری براش تنگ می‌شه که یه روز ندیدنش برات حقیقتن مث یه سال ندیدن آدمای دیگه می‌گذره، و به خاطر نداشتن‌ش گریه می‌کنی، به خاطر لحظاتی که به اندازه کافی خوب نبودی از خودت متنفر می‌شی، بیخیال‌ش می‌شی، باز می‌بینیش و می‌خندی و خودت‌و بی تفاوت نشون می‌دی و این چرخه تکرار می‌شه. نقطه قطعشم ندیدنشه. هرچند ندیدنش بهتره از نبودنش.


یه روز برای توصیف حس مریضی که مژ به لیلا داره گفتم ریشه‌ی این حس بنفشه، و مژ گفت I can't think of a better way to describe it، و یهو یادم اومد که من هر وقت می‌خام چیزی رو طوری توصیف کنم که ملموس تر بشه، از رنگا استفاده می‌کنم. یه بار دیگه، یادم نیست برای توصیف چه حسی، از بی‌ثبات بودن سفید موقع ترکیب شدن با بقیه رنگا و محکم بودن سیاه در مقابلش، و از دست رفتن ساده‌ی خلوص رنگای روشن حتا به خاطر برخورد با گوشه ی یه قلم‌موی کثیف حرف زدم(خب الان با یادآوری دوباره‌ش فک کنم که می‌دونم برای توصیف چه حسی اینا رو گفته‌بودم). سال‌هاست ملیحه هر چند وقت یه بار ازم می‌پرسه که الان به نظرم چه رنگیه، و من حقیقتن برای توصیف یه آدم در یه کلمه هم، نمی‌تونم چیزی با قدرت توصیف کنندگیِ بیشتر از رنگا پیدا کنم. پریروز که داشتم آب‌رنگ می‌زدم روی مقواهای شونزده در بیست و یک، احساس کردم که دلم می‌خاد برای هر کدوم از این ترکیبای رنگی یه اسم بذارم. ینی همون‌قدر که دوس دارم چیز هایی که رنگ نیستن رو با رنگ توصیف کنم، دوس دارم رنگا و ترکیبا و هارمونی‌هاشون رو با کلمه‌های غیر رنگ توصیف کنم. قبل‌تر وقتی دنبال یه توصیف خوب می‌گشتم و چیزی غیر از رنگا نمی‌اومدن تو ذهنم، به آبان غبطه می‌خوردم با اون قدرت توصیف‌کنندگیِ مثال‌زدنیش، اما الان حس می‌کنم منم روش خودم‌و دارم، و دیگه نمی‌خام چیزی غیر از رنگا کمکم کنن برای توصیف کردن؛ و چیزی که مشخصه، اینه که من الان به شدت آبی‌ام. به شدتی که هیچ‌وقت نبوده‌ م.


بر اساس تجربه، رنگی که بیش‌ترین استفاده رو توی توصیفای من داره هم، بنفشه؛ چون شاید معمولن چیزای بنفشن که نمی‌شه با بهتر از رنگ توصیفشون کرد -مشخصن از سایه‌های مختلف بنفش حرف می‌زنم، نه فقط خود بنفش خالص-. نه که رنگ به‌خصوصی "نماد" عشق باشه، اما گفتن نداره که اگه لازم باشه عشق‌و با یه رنگ توصیف کنیم، اون رنگ هم مطمئنن بنفشه.



پی‌نوشت 1: چند شب پیش با خودم گفتم انصافانه نیست برای منی که مرز رویا و واقعیت تو زندگیم انقدر گُمه، این همه اتفاقات غیرعادی تو واقعیت و اتفاقات خیلی عادی تو خاب بیفتن. و گس وات؟ مطمئن نیستم این جمله رو توی خاب با خودم گفتم یا تو واقعیت. 


پی‌نوشت 2: عنوان، برگرفته از Unrequited- Raised by Swans


  • ۰
  • ۱
    • حن ‍ا
    • شنبه ۹ بهمن ۹۵

    Spend your lives in sin and misery, in the House of the Rising Sun


    داشتم بهش می‌گفتم که وقتی من کسی رو قبول دارم، دیگه موضوع فقط قبول داشتن‌ش نیست. حرفاش سند می‌شن برام، همه‌ی چیزی که بوده‌م و هستم در کنار چیزی که اونه، بی‌ارزش و غلط به چشم‌م می‌آن. ناخودآگاه از طرز فکر و تکیه‌کلاماش و حرکات دستش تقلید می‌کنم؛ اگه به چیزی که من به شدت و بی‌شک بهش معتقد بوده‌م بی‌اعتقاد باشه، منم به شک می‌افتم. اگه چیزی رو که من عمیقن دوست داشته‌م دوست نداشته‌باشه، منم کم‌کم علاقه‌مو از دست می‌دم. این‌که چه اتفاقی می‌افته که من آدمی که از خیلی جهات باهام موافق نیست رو مورد قبول می‌دونم دقیقن مشخص نیست؛ اما اصولن این حجم از قبول داشتن به دنبال حجم کم‌سابقه‌ای از دوست‌داشتن می‌آد.

    یه سری نقاط توی زندگی هستن که من وقتی بهشون می‌رسم شروع می‌کنم به فک کردن به این‌که کدوم‌یک از آدمایی که من قبول‌شون دارم، قبلن تو چنین شرایطی بوده‌ن و اگه کار به‌خصوصی کرده‌ن برای بیرون اومدن از این اوضاع، چی بوده. وقتی من به جایی برسم که هیچ فکر و کار دیگه ای -غیر از این‌که بدونم آدمای مقبولی ام بوده‌ن که اینا رو تجربه کرده‌ن- نتونه حالم‌و خوب کنه، یعنی اوضاع جدن خوب نیست؛ و وقتی نا-خوب‌تر می‌شه که اون آدم مقبول‌‌‌و پیدا نکنم. این نقطه، مطلقن نقطه‌ی شکست منه؛ نقطه‌ایه که ورای منه، نقطه‌ایه من برای سالم ازش بیرون اومدن ساخته نشده‌م. 



    پی‌نوشت: یکی از دلایلی که دوستی‌ها رو طولانی می‌کنه و از نابود شدن‌شون جلوگیری می‌کنه، اینه که شما با دوستِ مذکور هم‌رشته، هم‌کلاسی و از همه مهم‌تر هم‌گروهی نباشید. دوتا مورد اول می‌تونن بدون این‌که به دوستی‌ها آسیب بزنن ادامه پیدا کنن اما هم‌گروهی و دوست موندن ات د سیم تایم؟ نو وی.

  • ۰
  • ۱
    • حن ‍ا
    • جمعه ۲۴ دی ۹۵

    من به دخترم میگم «?Where were you» با اکسنت بریتیش.

    چیستا یثربی عاشق پستچی‌شون بوده؛ برای خودش نامه می‌نوشته به آدرس خودشون، که پستچیه رو بیش‌تر ببینه. یه روز پستچیه بهش می‌گه:«خوش به حالتون چه‌قدر نامه دارید!» تا سالها این جمله به نظر چیستا، عاشقانه‌ترین جمله‌ی دنیا بوده؛ طوری که یه روز چندین سال بعد دخترش -نیایش- ازش می‌خاد یه جمله‌ی عاشقانه بگه و چیستا میگه:«خوش به حالتون چه‌قدر نامه دارید».

  • ۰
    • حن ‍ا
    • جمعه ۱۰ دی ۹۵

    ینی می‌گم آدم هیچ‌وقت فکرشو نمی‌کنه

    چاهار-پنج سال پیش که با سارا روی اسکله دوچرخه سواری می‌کردیم و اون‌طرف‌تر جشنواره مجسمه‌های شنی بود و یه آهنگ با مضمونِ "من با تو آروم‌م، وقتی دستام‌و می‌گیری، وقتی حالم‌و می‌پرسی، حتا وقتی ازم سیری" مدام پخش می‌شد و پشتِ‌سرِهم تکرار، هیچ‌وقت فک نمی‌کردم چاهار پنج سال بعدش، یه شب که بارون می‌آد و کف پای راستم میخ‌چه زده وقتی خونه بابابزرگ اینا چمباتمه زدم روی زمین و رادیو آوا گوش می‌دم، دوباره اون آهنگ‌و بشنوم و اون شب روی اسکله رو یادم بیاد -با جزئیات- و برای سارا تعریف‌ش کنم و اون‌م یادش بیاد.

    شاید چاهار-پنج سال بعد وقتی که کل فیلمای ندیده‌ی آرشیوم‌و تموم کردم و شروع کردم به دوباره دیدن‌شون، یا وقتی که دل جفتمون برای ناتالی پورتمن تنگ شد، بشینیم V for Vendetta رو ببینیم و آقای هاولی بخونه Ride the long black train و من امروز غروب‌و یادم بیاد که پلی‌لیست‌م شافل بود و تصمیم گرفت Long Black Train رو پخش کنه و من فک کردم که اوه نه، این اون ریتمی نیست که من الان لازم دارم، ولی دستام انقدر پُر بودن که ترجیح دادم تقلا نکنم برای درآوردن ربه‌کا از توی جیب‎م و عوض کردن آهنگ. به اسپاتِ شهریِ محبوب‌م نزدیک می‌شدم و غروب بود و اسپات عزیز مثل همیشه خلوت بود و رفت و آمد ماشینا رو از اون طرفش می‌شد دید و کوه‌ها رو -خیلی دور- و آسمون آبی سرد و شفاف غروب رو. آقای هاولی می‌خوند And the streets that I walk are all tamed و با یه کمی شانس، اشکِ توی چشمام چراغا رو تار و فولو کرد و بعدم خودش‌و رها کرد رو صورتم و فهمیدم که چه‌قدر تو این زمان و مکان به این ریتم نیاز داشتم. امروزو یادم می‌آد و غروب و قطارِ طویلِ سیاه رو. و البته کسی نیست که براش تعریف کنم و اون‌م یادش بیاد.


    Long Black Train

  • ۰
  • ۶
    • حن ‍ا
    • يكشنبه ۵ دی ۹۵

    گفت: «رسوای منی، تا به تماشای منی»

    - یه وقتایی دوست داری نگاهش کنی، خیره بشی بهش، ولی نمی‌خای بفهمه که خیره شدی بهش. سرشو که می‌آره بالا، نگاه‌تو ازش می‌گیری. شاید خجالت می‌کشی. شاید فک می‌کنی حست درست نیست، مریضه؛ شاید فک می‌کنی زیادی واسه‌ش، واسه همین‌جوری خیره موندن بهش. نمی‌خای بفهمه خلاصه.. من خیره می‌شم بهش، به امید این‌که سرش‌و بیاره بالا نگاه‌مو ببینه. نگاهش می‌کنم که از تو این چشما ببینه سرریز این‌همه احساسم‌و بهش. نه که من خجالتی نباشم، که اگه نبودم بهش می‌گفتم، به جای این‌که خیره بشم بهش. ولی میخام بفهمه.. [به ماهِ کامل تو آسمون نگاه می‌کنه] ماهِ من.. فکر کردن بهش لذت‌بخشه، بودن کنارش و وقت گذروندن باهاش لذت‌بخشه، ولی این فکر که برای خودم ندارمش، به شدت.. [ماهِ کامل پشت آسمون‌خراشا گم می‌شه] آه. عذابه. 

  • ۰
  • ۳
    • حن ‍ا
    • چهارشنبه ۲۴ آذر ۹۵

    حیف که یه سری چیزا موجودیت فیزیکی و انسانی ندارن و نمی‌شه باهاشون ازدواج کرد یا حداقل بوسیدشون

    توی بارونی کرِمی سه سایز بزرگ‌تر از خودم گم شده بودم و به حجم ناخونده‌های زندگی‌م فک می‌کردم؛ نادیده‌ها، ناکرده‌ها. به اون روزی که سر خیابون منتظر تاکسی وایستاده بودم و حواس‌م پرتِ آسمون غروب شد و ابراش و کوهای اون دور دورا، و آهنگِ توی گوشم می‌خوند که Dreams fight with machines inside my head و نتونستم نگاه‌مو از آسمون بگیرم حتا وقتی که یه تاکسی جلوی پام وایستاد. به اون روزی که من از این‌ور خیابون راه می‌رفتم و تو از اون‌ورش و زمزمه می‌کردم که Be my unicorn, I'll chase all the dragons for you و مدام نگاه می‌کردم‌ت که وسط قدمای تندت گم‌ت نکنم. به اون شبی که خیال می‌کردم چون شبه کسی نمی‌بیندم. که خب البته همچین غریبم خیال نمی‌کردم -شبا آدم می‌تونه گم بشه تو سایه ها-. به همه غروبایی که کِیفِ عالم‌و کردم که غروبه و خدایا غروب چه‌قدر خوبه. با خودت فک می‌کنی که هوا تاریک شده و تا سرت‌و بلند می‌کنی سمت آسمون، می‌بینی آسمون آبیه و اصلن نمی‌شه بهش گفت تاریک و چه‌قدر من این تاریکی کاذب غروب‌و کنار آسمون نا-تاریک قشنگ‌ش عاشقم. به کارایی که قرار بود تو اون مدت بکنم، پروژه ها، آرزوها - هدفا. به چشمات. به صدای گرفته‌‌ی سرماخورده‌ت. به پیاده‌روی تنهای بلوار و زیر پل و شبا و غروبایی که تنهایی‌شون‌و بغل کرده‌م و صدای ماشیناشون و تابلوهای نئون و چراغایی که اواخر اسفند ستاره‌ای می‌شن و بوی خوب عطر و ادکلن آدمایی که از کنارم رد شده‌ن و بارونا و سنگفرشای خیسی که پاییزو به رخ‌م کشیده‌ن و درختایی که افتادن اولین برگ پاییزی‌شون‌و دیده‌م.

    مجموعه عکس خفنی که خیلی قبل‌تر بهم رسیده و پره از آسمونای غروب و چراغای فولو شده توی شب و مه‌گرفتگیای بی‌رمق و سکوت در ورای صداها و شلوغیای معمول و شامل تقریبن همه مطلوبات من می‌شه رو نگاه می‌کنم، تنها چیزی که کم داره یه قلعه‌ست و طبقه‌ی آخرش با یه شومینه و گربه‌ی لم‌داده روی صندلی حصیری کنارش با یه پنجره قدی رو به دریاچه و یه تراس رو به بیشه‌های پر از گوزن‌ وحشی.

  • ۲
  • ۳
    • حن ‍ا
    • شنبه ۲۰ آذر ۹۵

    Find the highest cliff and dive

    شادی جوابِ پیام تبریک تولدی که براش فرستاده بودم‌و دیشب بلاخره بعد سال‌ها داد و خب شاید بپرسید چرا واسه مسئله‌ای به اهمیت تولد به پیام اکتفا کردم و اگه نمی‌رم ببینم‌ش، حداقل بهش زنگ نزدم؛ که خب در جواب باید بگم چون دفعه آخری که باهاش تلفنی حرف زدم توی نمایش‌گاه عکس‌شون بود در راستای ایده فاطمه برای این‌که بهش زنگ بزنیم پا شه بیاد ببینیم‌ش، و وقتی باهاش حرف زدم خسته و بی‌حوصله به نظر می‌اومد و در عین تلاشش واسه حفظ کردن شیرینی همیشه‌گی لحنش، انگار می‌خاست زودتر بره. فکر کردم شاید وسط ژوژماناشه -که خب نیست، اون موقع نبود و الانم احتمالن نیست- یا شاید وسط میانترماشه و نهایتن ترجیح دادم به پیام اکتفا کنم و دیشب -با شیرینی همیشه‌گی‌ش- جواب پیام‌مو داد و قضیه تموم شد و خب طبیعتن ذهنم درگیری چیزی نشد. دیشب خاب دیدم که توی خاب‌گاه بودیم و خاب‌گاهمون بیش‌تر شبیه کمپ و زندان بود و شادی‌ام بود، هم‌اتاقی‌م بود دوباره. لب‌خند بی‌رمق می‌زد و از من موقعی که خاب بودم فیلم گرفته‌بود و توی فیلم، من در حالی که حقیقتن خاب بودم، چشما‌م‌و باز می‌کردم و از روی طبقه ی دوم تخت بلند می‌شدم و یه سری کار معمولیِ ناآگاهانه انجام می‌دادم. توی خاب، اتفاقاتِ توی فیلم‌و یادم نمی‌اومد طبیعتن، چون خاب بودم؛ و فیلما سیاه سفید بودن. شاید کل خاب سیاه سفید بود. 

    شگفت‌آوره که چه‌جوری یه مسئله ساده و غیرقابل‌پی‌گیری مثل "جواب دادنِ شادی به پیام تبریک تولدش" در عین گذرا بودن از نظر ضمیر خودآگاه، می‌تونه از نظر ضمیر ناخودآگاه مهم و قابل‌پی‌گیری باشه. در حالی‌که من دو هفته‌ست دارم دائمن - مخصوصن دقایق قبل از خاب- به یه مسئله فکر می‌کنم و حتا کوچک‌ترین نشونه‌ای ازش تو خابام نمی‌بینم. یا مثلن اون خابی که چند شب پیش دیدم و توش تولیدکننده شکلات بودم توی بیروت، عملن هیچ ربطی به وقایع روزانه و افکار اخیرم نداشت. احتمالن متعلق به زمانی بوده که "چارلی و کارخانه شکلات سازی" رو هر روز، دقیقن هر روز با سارا می‌دیدیم و انقدر تحت تاثیر کارخونه‌ی خوش‌مزه و دوست‌داشتنی‌ِ ویلی وانکا بودیم که موقع باز کردن کیت‌کت ادای چارلی رو درمی‌‌آوردیم بلکه بلیتی چیزی توش پیدا کنیم. 


    پی‌نوشت1: وقتی خاب می‌بینیم که خابیم، این خاب یه خابِ دو لایه‌ست. اگه خاب ببینیم که خاب می‌بینیم که خابیم، در واقع خاب سه لایه دیدیم و لایه‌ها طبیعتن می‌تونن تا بی‌نهایت اضافه بشن. این قضیه رو برای اولین بار رضا نقوی وقتی یه خاب سه لایه دید مطرح کرد و ما تبدیل‌ش کردیم به قانون. چون ما همه‌چیزو زود تبدیل می‌کنیم به تئوری و قانون و رسم. مثل قانون کار خفن هژده سالگی یا قانون توجه به وسط فصول یا قانون اموجی-ناگذاری یا تئوری ریش.

    پی نوشت2: مُژ برام سام‌دیِ بلک‌فیلدو فرستاده و عنوان پست قسمتی از آهنگ مذکورِ بلک‌فیلده -و این‌که بگم عنوان پست برگرفته از چیه رو از آبان تقلید می‌کنم- و دلیل انتخابشم اینه که سال‌ها دلم می‌خاست از این جمله به عنوان کپشن یکی از عکسای اینستاگرامم استفاده کنم و هیچ‌وقت نشد. یادم می‌آد که سام‌دیِ بلک‌فیلدو توی پیاده‌روهای منتهی به خونه‌ی بابابزرگ اولین باری که بعد از رفتنِ بابابزرگ تنها می‌رفتم خونه‌شون و خونه رو بدون بابابزرگ می‌دیدم گوش می‌کردم و الان به خودم حق می‌دم که یه بار دیگه بشینم و مثل اون روز بعد از دعوا با هم‌اتاقیام بغض کنم و کنار غصه، حسرت بخورم که جدن قبل رفتن بابابزرگ همه‌چی به‌تر بود. Someday - Blackfield

  • ۰
  • ۱
    • حن ‍ا
    • چهارشنبه ۱۷ آذر ۹۵

    When it's just too heavy to hold, think now is the time to let it slide

    عکس آقای بِی رو گذاشته‌م بک‌گراند که از تو آیینه نگام کنه هر بار، انگار داره می‌گه I used to recognize myself, it's funny how reflections change و وقتی بیش‌تر خیره می‌شم بهش می‌گه *Come on, let it go، ولی، ولی معلوم تر از این وجود نداره که I’m never letting it go . ورساچه و ایفوریا رو باهم قاطی کرده‌م و سارا می‌گه "یه بوی آشنا می‌دی که اسمش‌و نمی‌دونم". می‌خزم زیر پتوش و توی لحظات گنگ و عجیب قبل از خاب/بین خاب و بیداری، بارقه های نور خورشیدو می‌بینم از پنجره‌های پرده کنار زده‌ش. اشک می‌آد از گوشه چشم راستم و خاب خانم ظاهری رو می‌بینم، معلم علوم کلاس اول راهنمایی. پیر ولی زیباتر شده و توی یه جاده عربض منتهی به بیایون، ازم می‌خاد وقتی همه اومدن خبرش کنم. می‌گم باشه و می‌رم انار نذری پخش کنم خونه هم‌سایه‌ها. امیرحسین کتاب آیات و نکات دین و زندگی کنکورم‌و می‌خاد و هرچی می‌گردم پیداش نمی‌کنم و بهش می‌گم "هر سال یادم می‌ره کتابام‌و برات نگه دارم". برمی‌گردم به جاده‌ی عریض منتهی به بیابون، معلم علوم اول راهنمایی دوباره می‌بیندم و دوباره ازم میخاد هروقت همه اومدن خبرش کنم و این بار فامیلی‌شو یادم نمی‌آد.

    اون آقایی که سارا چند سال پیش ازش عطر می‌خرید، ایفوریا و اسکالیچرو باهم قاطی می‌کرد و بدون هیچ ذوق و شوقی اسم این ترکیب حیرت‌آورو گذاشته بود ترکیبیِ 2. هیچ‌وقتم ازش نپرسیدیم ترکیبیِ 1 چیه. فائزه تو مدرسه اسکالیچر می‌زد و من صورتم‌و فرو می‌کردم تو مقنعه‌ش و بود می‌کشیدم و بو می‌کشیدم و یاد سال اول دبیرستان می‌افتادم؛ یاد مدرسه‌ی هفتصد هشتصد نفری‌مون و کلاسِ یکِ یک و گَنگ پنج نفری‌مون. من ترکیبیِ 2 رو دوست داشتم ولی از یه جایی به بعد دیگه اون عطرفروشیه نبود و بقیه عطرفروشام بلد نبودن ترکیبیِ 2 درست کنن. اسکالیچرو دوست داشتم ولی ترجیح می‌دادم من‌و همیشه یاد سال اول دبیرستان بندازه و خب، خاطره‌انگیزی عطرا و بوها با میزان استشمام شدن‌شون رابطه‌ی عکس داره. ایفوریایی که اون شب که دیروقت بود و تاکسی و مترو نبود و تو پایانه غرب گیر افتاده بودم و اون آقایی که عطر می‌فروخت مجبورم کرد ازش عطر بخرم تا بذاره از کارت‌خانش استفاده کنم رو، با ورساچه‌ای که پنج-شیش سال پیش کادو گرفته‌م قاطی کرده‌م و بوی آشنایی می‌ده ولی هنوز اسم نداره. شاید تا آخر همین‌جوری صداش کنیم ترکیب ایفوریا و ورساچه ای که اسم نداره. همین‌قدر بی‌مزه، بی هیچ ذوق و شوقی.


    Let It Go

  • ۳
  • ۳
    • حن ‍ا
    • يكشنبه ۷ آذر ۹۵

    یا رب تو کلید صبح در چاه انداز

     می‌گفت غم‌انگیزتر از اینایی که ساعت نُه شب خدافظی می‌کنن برن بخابن نیست. می‌گفت خیابونای شب خوش‌حال‌ترن. تنهاترن. نور چراغ ماشینا چند لحظه روشن‌شون می‌کنه، سایه‌های درختا، ساختمونا، به اندازه‌ی تمام خیابون کِش می‌آن؛ ماشینا رد می‌شن و خیابون دوباره فرو می‌ره توی تاریکی محض. حتا تابلوهای نئون هم بلد نیستن تنهایی‌ش رو از بین ببرن. سعی‌شون رو می‌کنن؛ که «هِی، بیا معاشرت کنیم.»؛ جواب نمی‌ده ولی. تو شب آدم می‌تونه تو سایه‌ها قایم شه، تو سایه‌ها وبدون این‌که کسی بفهمه زندگی کنه. می‌گفت اصلِ یه شبانه روز، شبه. می‌گفتیم شب چه ربطی به خاب داره! می‌گفتم من آدمِ شب‌م، آدم یازده به بعد. جمشید می‌گفت تو شب یه کارایی هست که تو روز نیست؛ مثلن دیدار یار. شب بهتره، صمیمیه. در عین حال یه فرصتی ام هست واسه نخابیدن. روز شما مهمونی رفتی؟ دیدی چه غمی هست تو روز؟ ظهر که انار نمی‌خورن. زیاد گفته بودیم در مدح شب؛ زیاد می‌گیم. در کنار همه اینا اما، می‌گفت یه چیز خطرناکی هست تو شب. مامان تِدم می‌گفت .Nothing good ever happens after 2 A.M.

    امروز غروب که نشسته بودم تو فضای بزرگ و سقف‌بلند و سوله‌مانند و نه چندان شلوغِ ستاد و صورتم‌و تقریبن فرو کرده بودم تو ماگ چاییم‌ که بخارش بخوره به صورتم، به خانوم مومنی که در حال چک کردن آخرین کارام بود گفتم بلاخره فردا بعدِ مدت‌ها می‌تونم صُب با خیال راحت بخابم، اصلن الان به محض این‌که برسم خونه می‌خابم حداقل تا ابد، تا جبران شه این همه نخابیدنا و چرتای نصفه‌نیمه این مدت. ولی وقتی اومدم خونه شب بود، و شبا اصلن آدم دلش نمی‌آد بخابه؛ وقتی شب می‌شه و فارغ می‌شی انگار اصلن هیچ‌وقت خابت نمی‌اومده. همیشه تمام شب بیدار موندن و کار کردن‌/درس خوندنو ترجیح دادم به صبح زودتر بیدار شدن و کار کردن/درس خوندن. شبا می‌تونی چراغ زردِ حبابِ سرخابی‌دارِ اتاقت‌و روشن کنی و خودت تعیین کنی نور چه ‌جوری باشه و هیچ منبع نور طبیعی نتونه تو تصمیم‌ت دخالت کنه. شبا می‌تونی چراغا رو فولو ببینی، می‌تونی عکسایی بگیری که توشون چراغا فولو باشن. و همه اینا می‌ارزه به خطر و همه اتفاقاتِ نا-خوبی که ممکنه دو ِ شب به بعد بیفتن.

     

    پی نوشت: صبح امروز بعدِ مدتها از باد سرد پاییزی که از شیشه‌ی ماشین می‌خورد به صورتم لذت می‌بردم و به همه جاهایی که ازشون می‌گذشتم نگا می‌کردم که توشون دربه‌در جسته بودم و نیافته بودم‌ت. شایدم یافته بودم‌ت؛ کی می‌دونه؟ تو می‌دونی. تو می‌دونی که آی ام سو بلایند تو سی یو کرامبلینگ این‌ساید، سورتینگ اوت اوت‌ساید، شویینگ آپ ویویدلی، همه جوره کلن. آی ام سو فاکینگ بلایند.

     

  • ۳
  • ۰
    • حن ‍ا
    • پنجشنبه ۲۷ آبان ۹۵

    You think it's some kinda erotic? Yes it really was

    داشت زانوهام‌و می‌بوسید. داشتم موهاش‌و نوازش می‌کردم. از بازوهاش کشیدم‌ش بالا که بغلش کنم؛ بغلش کردم..

     

  • ۴
    • حن ‍ا
    • دوشنبه ۱۷ آبان ۹۵