خب اگه بخام عشق‌و از دیدگاه خودم برات توصیف کنم، اینجوریه که وقتی اطرافشی، یا داری می‌خندی یا حداقل لب‌خند می‌زنی، و حتا گاهی خودت‌و بی تفاوت بهش نشون می‌دی، وقتی اطرافش نیستی تو خیابون دنبالش می‌گردی، تو خابات، تو گوشیت، به خودت میای که داری تکیه کلاماش‌و با خودت تکرار می‌کنی، همه آهنگا یادت میندازن‌ش، و همه‌ی مردمی که ذره‌ای حس خوب داری بهشون، وقتایی که خودت‌و بی دفاع و تنها می‌بینی فک کردن بهش حالت‌و خوب می‌کنه، دلت جوری براش تنگ می‌شه که یه روز ندیدنش برات حقیقتن مث یه سال ندیدن آدمای دیگه می‌گذره، و به خاطر نداشتن‌ش گریه می‌کنی، به خاطر لحظاتی که به اندازه کافی خوب نبودی از خودت متنفر می‌شی، بیخیال‌ش می‌شی، باز می‌بینیش و می‌خندی و خودت‌و بی تفاوت نشون می‌دی و این چرخه تکرار می‌شه. نقطه قطعشم ندیدنشه. هرچند ندیدنش بهتره از نبودنش.


یه روز برای توصیف حس مریضی که مژ به لیلا داره گفتم ریشه‌ی این حس بنفشه، و مژ گفت I can't think of a better way to describe it، و یهو یادم اومد که من هر وقت می‌خام چیزی رو طوری توصیف کنم که ملموس تر بشه، از رنگا استفاده می‌کنم. یه بار دیگه، یادم نیست برای توصیف چه حسی، از بی‌ثبات بودن سفید موقع ترکیب شدن با بقیه رنگا و محکم بودن سیاه در مقابلش، و از دست رفتن ساده‌ی خلوص رنگای روشن حتا به خاطر برخورد با گوشه ی یه قلم‌موی کثیف حرف زدم(خب الان با یادآوری دوباره‌ش فک کنم که می‌دونم برای توصیف چه حسی اینا رو گفته‌بودم). سال‌هاست ملیحه هر چند وقت یه بار ازم می‌پرسه که الان به نظرم چه رنگیه، و من حقیقتن برای توصیف یه آدم در یه کلمه هم، نمی‌تونم چیزی با قدرت توصیف کنندگیِ بیشتر از رنگا پیدا کنم. پریروز که داشتم آب‌رنگ می‌زدم روی مقواهای شونزده در بیست و یک، احساس کردم که دلم می‌خاد برای هر کدوم از این ترکیبای رنگی یه اسم بذارم. ینی همون‌قدر که دوس دارم چیز هایی که رنگ نیستن رو با رنگ توصیف کنم، دوس دارم رنگا و ترکیبا و هارمونی‌هاشون رو با کلمه‌های غیر رنگ توصیف کنم. قبل‌تر وقتی دنبال یه توصیف خوب می‌گشتم و چیزی غیر از رنگا نمی‌اومدن تو ذهنم، به آبان غبطه می‌خوردم با اون قدرت توصیف‌کنندگیِ مثال‌زدنیش، اما الان حس می‌کنم منم روش خودم‌و دارم، و دیگه نمی‌خام چیزی غیر از رنگا کمکم کنن برای توصیف کردن؛ و چیزی که مشخصه، اینه که من الان به شدت آبی‌ام. به شدتی که هیچ‌وقت نبوده‌ م.


بر اساس تجربه، رنگی که بیش‌ترین استفاده رو توی توصیفای من داره هم، بنفشه؛ چون شاید معمولن چیزای بنفشن که نمی‌شه با بهتر از رنگ توصیفشون کرد -مشخصن از سایه‌های مختلف بنفش حرف می‌زنم، نه فقط خود بنفش خالص-. نه که رنگ به‌خصوصی "نماد" عشق باشه، اما گفتن نداره که اگه لازم باشه عشق‌و با یه رنگ توصیف کنیم، اون رنگ هم مطمئنن بنفشه.



پی‌نوشت 1: چند شب پیش با خودم گفتم انصافانه نیست برای منی که مرز رویا و واقعیت تو زندگیم انقدر گُمه، این همه اتفاقات غیرعادی تو واقعیت و اتفاقات خیلی عادی تو خاب بیفتن. و گس وات؟ مطمئن نیستم این جمله رو توی خاب با خودم گفتم یا تو واقعیت. 


پی‌نوشت 2: عنوان، برگرفته از Unrequited- Raised by Swans