"خسته شدم از اینجا.. سمفونی مردگانو از دیروز دس گرفتم که تمومش کنم.. چهقد رفته تو وجودم خط به خطش.. همهش خودمو تو خونهی نکبتشون میبینم، کنارشون زندگی میکنم حتا. نصف بیشترشو خوندم.. موومان سومشم.. بیس صفه جلوتر.
انگار فیها خالدون شدیم اینجا. خسته شدم. پُرِ کلاغ.. پاییز ترسناکه اصن. کاش پاییز مرد بود منو بغل میکرد.. ماه بود کاش. سه ماه پاییزه، نصفِ بیشترش شب. یه ماه نداره برا من. بت قول میدم.
اونجا هنوز بوی پاییز نمیآد.. سرد نیس. اینجا ولی استخونای آدم میخاد بشکنه.. نفس بکشی تا طبقه هفتمت یخ میشه، برف نمیآد فقط که آدم پاک بشه.. اون خوب میدونس سرما چهجوری سمکشی میکنه از آدم! "