چرا انقدر با کلمهها سختم؟ نمیتونم حرف بزنم.. فکرام حتا تو ذهن خودمم به کلمه نزدیک نمیشن چه برسه خارج از اون. عملن باید یه زبان بهتر واسه ارتباط برقرار کردن.. نه، برای خالی کردن افکار و احساسات پیدا کنم. زبان خالی از کلمات؛ یعنی پیدا که کردم.. باید به حد اعلا برسونمش که از کلمات بینیاز بشم.
و تا وقتی که به حد اعلا برسونمش یا حرف نمیزنم، یا وختی حرف میزنم
که کلمات مناسبشو کاملن از قبل پیدا کرده باشم.
میدونی..
خیانتکارن کلمات.
پینوشت 1: کاری که «کوکی» کرده بود، کاملن قابل درک بود، ولی نمیشد آن را به کسی گفت، قابل بیان با کلمات نبود. کلمات، همانطور که یکهو ظاهر میشوند، دروغ میگویند. خداحافظ گاری کوپر - رومن گاری
پینوشت 2: این غریبه ها، معمولن از یادگیری زبان پرهیز میکردند. میترسیدند مبادا در دامهای کلمات گرفتار شوند و کلماتی که تعلق به دیگران دارد، به عنوان نوعی میراث بر سرشان آوار شود. آدم به زبان دیگران حرف بزند که چه؟ این کلمات چه ربطی به شما دارد؟ هیچچیزش مال شما نیست. کلمات سکه های تقلبیاند که به شما میاندازند. هیچچیزی در آنها پیدا نمیکنید که خیانتی در آن نباشد. خداحافظ گاری کوپر - رومن گاری
پینوشت 3: دوباره راجع به این تگِ Dark side of the Moon؛ اینجا اولین جایی نیست که این نوشتهها منتشر میشن، برای همین عمومن متاخر نیستن.. یه جورِ نوستالژیواریان حتا شاید.
پینوشت 4: Ships In The Night
- حن ا
- چهارشنبه ۲۶ آبان ۹۵