میگفت هرچی که خیلی بهش گیر بدی و بقیه رو ازش منع کنی، تو خودت ریشه داره، احتمالن خودت درگیرشی، دوستش داری یا دوستش داشتی و ازش منع شدی. مثلن اگه داری بهش خیانت میکنی، شک میکنی که اونم داره بهت خیانت میکنه؛ به جای اینکه بابت کارت احساس گناه کنی. فک کردم من وقتی آدما رو متهم میکنم به متوسط بودن، احتمالن خودمم که دارم متوسط بازی درمیآرم. فک کردم به گربههایی که وقتی یه پسربچه بوده ازشون مراقبت میکرده، و حالا منو اینهمه منع میکنه از گربه داشتن. میگفت فک میکنی اگه بچهدار بشی، با بچهت جوری رفتار نمیکنی که والدینت باهات رفتار میکردن، به خودت میآی میبینی دقیقن عین خودشونی؛ چون ناخودآگاهت امنیت توی خونواده رو با همون رفتارا درک کرده، و به نظرش همهی اونا درستن. فک کردم یعنی منم یه روز سرِ گربه داشتنِ بچهم، اینهمه سختگیری به خرج میدم؟ میگفت خابا ریشه دارن یه جایی تو زندگیِ آدم، دلیل داره هر خاب، نه تعبیر. من دلم نمیخاست خابام ریشه داشته باشن تو خودِ زندگیم. مثل این میمونه که کلی بگردی دنبال چیزی و وقتی پیداش میکنی و خرکیفی از پیدا کردنش، بهت بگن آره، ما گذاشته بودیمش اونجا جلوی چشمت که بتونی زود پیداش کنی. مثل این میمونه که جواب یه مسئله رو با انتگرال بهدست بیاری، سخت ولی نهایتن به دست بیاری، و بعدش یکی بیاد برات با جمع و تفریق حلش کنه. مثل این میمونه که بفهمی معشوقت خاهر ناتنیت بوده! خابا اینهمه عجیب و رمزآلود نیستن که آخرش بخایم ریشهشونو تو خودمون پیدا کنیم. خابا برای یه دنیای دیگهن، ریشهشونم باید همونجا باشه. دور، عجیب، بکر. غمانگیزه زندگی توی دنیای بشرمحوری که توش همهچی خیلی منطقی به هم ربط پیدا میکنه و هیچچیز عجیبی نمیمونه و همهچی محدود میشه به خودِ آدم. دنیا به مسائل حل نشده -و حل ناشدنی- نیاز داره، و به ماوراهای دستنایافتنی، و به معجزه، و به گربه.