میگفت هرچی که خیلی بهش گیر بدی و بقیه رو ازش منع کنی، تو خودت ریشه داره، احتمالن خودت درگیرشی، دوستش داری یا دوستش داشتی و ازش منع شدی. مثلن اگه داری بهش خیانت میکنی، شک میکنی که اونم داره بهت خیانت میکنه؛ به جای اینکه بابت کارت احساس گناه کنی. فک کردم من وقتی آدما رو متهم میکنم به متوسط بودن، احتمالن خودمم که دارم متوسط بازی درمیآرم. فک کردم به گربههایی که وقتی یه پسربچه بوده ازشون مراقبت میکرده، و حالا منو اینهمه منع میکنه از گربه داشتن. میگفت فک میکنی اگه بچهدار بشی، با بچهت جوری رفتار نمیکنی که والدینت باهات رفتار میکردن، به خودت میآی میبینی دقیقن عین خودشونی؛ چون ناخودآگاهت امنیت توی خونواده رو با همون رفتارا درک کرده، و به نظرش همهی اونا درستن. فک کردم یعنی منم یه روز سرِ گربه داشتنِ بچهم، اینهمه سختگیری به خرج میدم؟ میگفت خابا ریشه دارن یه جایی تو زندگیِ آدم، دلیل داره هر خاب، نه تعبیر. من دلم نمیخاست خابام ریشه داشته باشن تو خودِ زندگیم. مثل این میمونه که کلی بگردی دنبال چیزی و وقتی پیداش میکنی و خرکیفی از پیدا کردنش، بهت بگن آره، ما گذاشته بودیمش اونجا جلوی چشمت که بتونی زود پیداش کنی. مثل این میمونه که جواب یه مسئله رو با انتگرال بهدست بیاری، سخت ولی نهایتن به دست بیاری، و بعدش یکی بیاد برات با جمع و تفریق حلش کنه. مثل این میمونه که بفهمی معشوقت خاهر ناتنیت بوده! خابا اینهمه عجیب و رمزآلود نیستن که آخرش بخایم ریشهشونو تو خودمون پیدا کنیم. خابا برای یه دنیای دیگهن، ریشهشونم باید همونجا باشه. دور، عجیب، بکر. غمانگیزه زندگی توی دنیای بشرمحوری که توش همهچی خیلی منطقی به هم ربط پیدا میکنه و هیچچیز عجیبی نمیمونه و همهچی محدود میشه به خودِ آدم. دنیا به مسائل حل نشده -و حل ناشدنی- نیاز داره، و به ماوراهای دستنایافتنی، و به معجزه، و به گربه.
میگفت غمانگیزتر از اینایی که ساعت نُه شب خدافظی میکنن برن بخابن نیست. میگفت خیابونای شب خوشحالترن. تنهاترن. نور چراغ ماشینا چند لحظه روشنشون میکنه، سایههای درختا، ساختمونا، به اندازهی تمام خیابون کِش میآن؛ ماشینا رد میشن و خیابون دوباره فرو میره توی تاریکی محض. حتا تابلوهای نئون هم بلد نیستن تنهاییش رو از بین ببرن. سعیشون رو میکنن؛ که «هِی، بیا معاشرت کنیم.»؛ جواب نمیده ولی. تو شب آدم میتونه تو سایهها قایم شه، تو سایهها وبدون اینکه کسی بفهمه زندگی کنه. میگفت اصلِ یه شبانه روز، شبه. میگفتیم شب چه ربطی به خاب داره! میگفتم من آدمِ شبم، آدم یازده به بعد. جمشید میگفت تو شب یه کارایی هست که تو روز نیست؛ مثلن دیدار یار. شب بهتره، صمیمیه. در عین حال یه فرصتی ام هست واسه نخابیدن. روز شما مهمونی رفتی؟ دیدی چه غمی هست تو روز؟ ظهر که انار نمیخورن. زیاد گفته بودیم در مدح شب؛ زیاد میگیم. در کنار همه اینا اما، میگفت یه چیز خطرناکی هست تو شب. مامان تِدم میگفت .Nothing good ever happens after 2 A.M.
امروز غروب که نشسته بودم تو فضای بزرگ و سقفبلند و سولهمانند و نه چندان شلوغِ ستاد و صورتمو تقریبن فرو کرده بودم تو ماگ چاییم که بخارش بخوره به صورتم، به خانوم مومنی که در حال چک کردن آخرین کارام بود گفتم بلاخره فردا بعدِ مدتها میتونم صُب با خیال راحت بخابم، اصلن الان به محض اینکه برسم خونه میخابم حداقل تا ابد، تا جبران شه این همه نخابیدنا و چرتای نصفهنیمه این مدت. ولی وقتی اومدم خونه شب بود، و شبا اصلن آدم دلش نمیآد بخابه؛ وقتی شب میشه و فارغ میشی انگار اصلن هیچوقت خابت نمیاومده. همیشه تمام شب بیدار موندن و کار کردن/درس خوندنو ترجیح دادم به صبح زودتر بیدار شدن و کار کردن/درس خوندن. شبا میتونی چراغ زردِ حبابِ سرخابیدارِ اتاقتو روشن کنی و خودت تعیین کنی نور چه جوری باشه و هیچ منبع نور طبیعی نتونه تو تصمیمت دخالت کنه. شبا میتونی چراغا رو فولو ببینی، میتونی عکسایی بگیری که توشون چراغا فولو باشن. و همه اینا میارزه به خطر و همه اتفاقاتِ نا-خوبی که ممکنه دو ِ شب به بعد بیفتن.
پی نوشت: صبح امروز بعدِ مدتها از باد سرد پاییزی که از شیشهی ماشین میخورد به صورتم لذت میبردم و به همه جاهایی که ازشون میگذشتم نگا میکردم که توشون دربهدر جسته بودم و نیافته بودمت. شایدم یافته بودمت؛ کی میدونه؟ تو میدونی. تو میدونی که آی ام سو بلایند تو سی یو کرامبلینگ اینساید، سورتینگ اوت اوتساید، شویینگ آپ ویویدلی، همه جوره کلن. آی ام سو فاکینگ بلایند.
میگفت برو بگو دوسِت دارم. همین که بگیش قشنگه اصن. گفتم ببینم چی میشه حالا. گفت منم هی گفتم ببینم چی میشه حالا، الان دیگه نه برای کسی مهمم و نه کسی برام مهمه. گفتنش که هیچی، دیگه خودِ عاشق شدنم بلد نیستم. گفت پدرم دراومد بس که نگفتم و صبر کردم. گفتم نمیاد بهت. اینجوری نبودی که، عاشق شدن بلد بودی، خوبم بلد بودی. گفت آره نمیاومد، یه سال و خورده ای میشه که به تنم نشسته این لباس ناجور. گفتم حالا یه سال و خورده ای بین اون همه سال؟ حسابه اصن؟ مث قبل شو خب. گفت هیژده سالگی و قبلش با بیست سالگی و بعدش خیلی فرق داره.
میگفت اگه بچهای رو بغل کردین اول شما از بغلش جدا نشین، بذارین اون اول جدا بشه، هیچکی نمیدونه بچهها چهقدر به بغل نیاز دارن. من اضافه میکنم که اگه سر بچهای ام روی پاتون بود شما سرشو برندارین، بذارین خودش هر وقت خاست بلند شه. چون وقتی سرشو از رو پاتون برمیدارین مطمئنن باید یه چیزی-احتمالن بالشت-به جای پاتون بذارین زیر سرش؛ چون نمیخاین سر بچه بمونه رو هوا، احتمالن عجله میکنین و اگه بالشت سنگین باشه، مجبور میشین با دستتون بکِشینش و اگه ناخنتون بلند باشه، احتمالن طی این پروسه میشکنه. بعد مجبور میشین همه ناخناتونو بگیرین چون یه میدلفینگر کچل بین یه سری انگشت با ناخنای بلند مثل این میمونه که پلیلیستتو بذاری رو شافل و وسط یه سری Ólafur Arnalds یهو یه چیزی از Breaking Benjamin پخش شه؛ ینی میگم لزومن بد نیست، ولی خب اون وسط اذیت میکنه. آره خلاصه. سر بچه رو برندارین از رو پاتون. هیچکی نمیدونه بچه ها چهقدر به پایی که سرشونو بذارن روش نیاز دارن.
میگفت همهی ما به سمت یه نفر "بهتر" از خودمون کشیده
میشیم. طبعن اونی که به سمتش کشیده شدیم هم، به سمت یکی بهتر از خودش کشیده شده،
و همینطور تا آخر.. این وسط یکی باید کوتا بیاد، بشکنه خودش و معیاراشو تا
"رابطه" شکل بگیره.
من خودخاهتر از اونم که بخام به خاطر یکیدیگه کوتا بیام، ولی مطمئنم نیستم
رابطه ای که میدونی توش طرف مقابلته که همهش داره به خاطر تو کوتا میاد
و از تو بهتره رو بشه تحمل کرد.
پی نوشت: How to ruin a nice day? Simple, misplace your cell phone somewhere you have no idea about at the end of the nice parts of the day, and before nicer parts ever begin.