همه به طرز عجیب-ولی نه غیرمنتظره-ای، به حالت نات گیوینگ اِ فاک طور، به کارای خودمون می‌رسیدیم و تو لب‌خند می‌زدی. بعد همین‌جوری که من پشت به پیشخان نشسته بودم روی صندلی، نشستی روبه‌روم و با لب‌خندت بهم گفتی که تو هم مثل اونی؛ همون‌جوری لوس و وابسته. انگار که بخای همون اول کارو تموم کنی و انتظارات من‌و بیاری پایین، که خب البته همچین قصدی با لب‌خندت نمی‌خوند. بعد که جا خوردم از این‌که می‌دونی من راجع به اون چه‌جوری فکر می‌کنم و جا خوردم از این‌که داری ابراز می‌کنی مثل اون بودنت‌و، و جاخورده نگاهت کردم و حرفی نزدم، انگار که منتظر ادامه حرف تو باشم یا دنبال کلمات مناسب تو ذهنم واسه حرف زدن، خاستی ادامه بدی به گفتن از خودت -به برشمردن صفات دوست‌نداشتنی‌ت شاید- که من اومدم وسط حرفت و گفتم خب، من روی اون حساب دیگه‌ای باز می‌کردم. تو رو همین‌جوری لوس و وابسته دوست دارم. ‌نمی‌دونم می‌خاستم این‌جوری از نگرانی دوست نداشته شدن درت بیارم‌-مثل وقتایی که اون‌و از نگرانی درمی‌آوردم- یا از صداقتت تشکر کنم یا واقعن همون‌جوری لوس و وابسته می‌خاستم‌ت. به‌هرحال، حرفام واسه خودم‌م در عین عجیب بودن خوشایند بود. بعدتر، وقتی همه رفته‌بودیم توی تراس، یکی از پشت دستاشو دور شونه‌هام حلقه کرد و من اول فک کردم ساراست؛ بعد دیدم که سارا روبه‌رومه. سرم‌و چرخوندم دیدم تویی، با همون لب‌خندت؛ و دستم‌و بردم که موهاتو نوازش کنم. بعد همه رفتن و نشستن و سارا برای من یه جا کنار خودش نگه داشته‌بود، و من فک کردم خب، باید دوتا جا نگه می‌داشت، برای من و تو. بعد از اون‌م دیگه ندیدم‌ت. تا حال.