۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «bawaajige nagwaagan» ثبت شده است

And it feels like all the torture you survived on heaven and earth, was contrived of failure

خب اگه بخام عشق‌و از دیدگاه خودم برات توصیف کنم، اینجوریه که وقتی اطرافشی، یا داری می‌خندی یا حداقل لب‌خند می‌زنی، و حتا گاهی خودت‌و بی تفاوت بهش نشون می‌دی، وقتی اطرافش نیستی تو خیابون دنبالش می‌گردی، تو خابات، تو گوشیت، به خودت میای که داری تکیه کلاماش‌و با خودت تکرار می‌کنی، همه آهنگا یادت میندازن‌ش، و همه‌ی مردمی که ذره‌ای حس خوب داری بهشون، وقتایی که خودت‌و بی دفاع و تنها می‌بینی فک کردن بهش حالت‌و خوب می‌کنه، دلت جوری براش تنگ می‌شه که یه روز ندیدنش برات حقیقتن مث یه سال ندیدن آدمای دیگه می‌گذره، و به خاطر نداشتن‌ش گریه می‌کنی، به خاطر لحظاتی که به اندازه کافی خوب نبودی از خودت متنفر می‌شی، بیخیال‌ش می‌شی، باز می‌بینیش و می‌خندی و خودت‌و بی تفاوت نشون می‌دی و این چرخه تکرار می‌شه. نقطه قطعشم ندیدنشه. هرچند ندیدنش بهتره از نبودنش.


یه روز برای توصیف حس مریضی که مژ به لیلا داره گفتم ریشه‌ی این حس بنفشه، و مژ گفت I can't think of a better way to describe it، و یهو یادم اومد که من هر وقت می‌خام چیزی رو طوری توصیف کنم که ملموس تر بشه، از رنگا استفاده می‌کنم. یه بار دیگه، یادم نیست برای توصیف چه حسی، از بی‌ثبات بودن سفید موقع ترکیب شدن با بقیه رنگا و محکم بودن سیاه در مقابلش، و از دست رفتن ساده‌ی خلوص رنگای روشن حتا به خاطر برخورد با گوشه ی یه قلم‌موی کثیف حرف زدم(خب الان با یادآوری دوباره‌ش فک کنم که می‌دونم برای توصیف چه حسی اینا رو گفته‌بودم). سال‌هاست ملیحه هر چند وقت یه بار ازم می‌پرسه که الان به نظرم چه رنگیه، و من حقیقتن برای توصیف یه آدم در یه کلمه هم، نمی‌تونم چیزی با قدرت توصیف کنندگیِ بیشتر از رنگا پیدا کنم. پریروز که داشتم آب‌رنگ می‌زدم روی مقواهای شونزده در بیست و یک، احساس کردم که دلم می‌خاد برای هر کدوم از این ترکیبای رنگی یه اسم بذارم. ینی همون‌قدر که دوس دارم چیز هایی که رنگ نیستن رو با رنگ توصیف کنم، دوس دارم رنگا و ترکیبا و هارمونی‌هاشون رو با کلمه‌های غیر رنگ توصیف کنم. قبل‌تر وقتی دنبال یه توصیف خوب می‌گشتم و چیزی غیر از رنگا نمی‌اومدن تو ذهنم، به آبان غبطه می‌خوردم با اون قدرت توصیف‌کنندگیِ مثال‌زدنیش، اما الان حس می‌کنم منم روش خودم‌و دارم، و دیگه نمی‌خام چیزی غیر از رنگا کمکم کنن برای توصیف کردن؛ و چیزی که مشخصه، اینه که من الان به شدت آبی‌ام. به شدتی که هیچ‌وقت نبوده‌ م.


بر اساس تجربه، رنگی که بیش‌ترین استفاده رو توی توصیفای من داره هم، بنفشه؛ چون شاید معمولن چیزای بنفشن که نمی‌شه با بهتر از رنگ توصیفشون کرد -مشخصن از سایه‌های مختلف بنفش حرف می‌زنم، نه فقط خود بنفش خالص-. نه که رنگ به‌خصوصی "نماد" عشق باشه، اما گفتن نداره که اگه لازم باشه عشق‌و با یه رنگ توصیف کنیم، اون رنگ هم مطمئنن بنفشه.



پی‌نوشت 1: چند شب پیش با خودم گفتم انصافانه نیست برای منی که مرز رویا و واقعیت تو زندگیم انقدر گُمه، این همه اتفاقات غیرعادی تو واقعیت و اتفاقات خیلی عادی تو خاب بیفتن. و گس وات؟ مطمئن نیستم این جمله رو توی خاب با خودم گفتم یا تو واقعیت. 


پی‌نوشت 2: عنوان، برگرفته از Unrequited- Raised by Swans


  • ۰
  • ۱
    • حن ‍ا
    • شنبه ۹ بهمن ۹۵

    Find the highest cliff and dive

    شادی جوابِ پیام تبریک تولدی که براش فرستاده بودم‌و دیشب بلاخره بعد سال‌ها داد و خب شاید بپرسید چرا واسه مسئله‌ای به اهمیت تولد به پیام اکتفا کردم و اگه نمی‌رم ببینم‌ش، حداقل بهش زنگ نزدم؛ که خب در جواب باید بگم چون دفعه آخری که باهاش تلفنی حرف زدم توی نمایش‌گاه عکس‌شون بود در راستای ایده فاطمه برای این‌که بهش زنگ بزنیم پا شه بیاد ببینیم‌ش، و وقتی باهاش حرف زدم خسته و بی‌حوصله به نظر می‌اومد و در عین تلاشش واسه حفظ کردن شیرینی همیشه‌گی لحنش، انگار می‌خاست زودتر بره. فکر کردم شاید وسط ژوژماناشه -که خب نیست، اون موقع نبود و الانم احتمالن نیست- یا شاید وسط میانترماشه و نهایتن ترجیح دادم به پیام اکتفا کنم و دیشب -با شیرینی همیشه‌گی‌ش- جواب پیام‌مو داد و قضیه تموم شد و خب طبیعتن ذهنم درگیری چیزی نشد. دیشب خاب دیدم که توی خاب‌گاه بودیم و خاب‌گاهمون بیش‌تر شبیه کمپ و زندان بود و شادی‌ام بود، هم‌اتاقی‌م بود دوباره. لب‌خند بی‌رمق می‌زد و از من موقعی که خاب بودم فیلم گرفته‌بود و توی فیلم، من در حالی که حقیقتن خاب بودم، چشما‌م‌و باز می‌کردم و از روی طبقه ی دوم تخت بلند می‌شدم و یه سری کار معمولیِ ناآگاهانه انجام می‌دادم. توی خاب، اتفاقاتِ توی فیلم‌و یادم نمی‌اومد طبیعتن، چون خاب بودم؛ و فیلما سیاه سفید بودن. شاید کل خاب سیاه سفید بود. 

    شگفت‌آوره که چه‌جوری یه مسئله ساده و غیرقابل‌پی‌گیری مثل "جواب دادنِ شادی به پیام تبریک تولدش" در عین گذرا بودن از نظر ضمیر خودآگاه، می‌تونه از نظر ضمیر ناخودآگاه مهم و قابل‌پی‌گیری باشه. در حالی‌که من دو هفته‌ست دارم دائمن - مخصوصن دقایق قبل از خاب- به یه مسئله فکر می‌کنم و حتا کوچک‌ترین نشونه‌ای ازش تو خابام نمی‌بینم. یا مثلن اون خابی که چند شب پیش دیدم و توش تولیدکننده شکلات بودم توی بیروت، عملن هیچ ربطی به وقایع روزانه و افکار اخیرم نداشت. احتمالن متعلق به زمانی بوده که "چارلی و کارخانه شکلات سازی" رو هر روز، دقیقن هر روز با سارا می‌دیدیم و انقدر تحت تاثیر کارخونه‌ی خوش‌مزه و دوست‌داشتنی‌ِ ویلی وانکا بودیم که موقع باز کردن کیت‌کت ادای چارلی رو درمی‌‌آوردیم بلکه بلیتی چیزی توش پیدا کنیم. 


    پی‌نوشت1: وقتی خاب می‌بینیم که خابیم، این خاب یه خابِ دو لایه‌ست. اگه خاب ببینیم که خاب می‌بینیم که خابیم، در واقع خاب سه لایه دیدیم و لایه‌ها طبیعتن می‌تونن تا بی‌نهایت اضافه بشن. این قضیه رو برای اولین بار رضا نقوی وقتی یه خاب سه لایه دید مطرح کرد و ما تبدیل‌ش کردیم به قانون. چون ما همه‌چیزو زود تبدیل می‌کنیم به تئوری و قانون و رسم. مثل قانون کار خفن هژده سالگی یا قانون توجه به وسط فصول یا قانون اموجی-ناگذاری یا تئوری ریش.

    پی نوشت2: مُژ برام سام‌دیِ بلک‌فیلدو فرستاده و عنوان پست قسمتی از آهنگ مذکورِ بلک‌فیلده -و این‌که بگم عنوان پست برگرفته از چیه رو از آبان تقلید می‌کنم- و دلیل انتخابشم اینه که سال‌ها دلم می‌خاست از این جمله به عنوان کپشن یکی از عکسای اینستاگرامم استفاده کنم و هیچ‌وقت نشد. یادم می‌آد که سام‌دیِ بلک‌فیلدو توی پیاده‌روهای منتهی به خونه‌ی بابابزرگ اولین باری که بعد از رفتنِ بابابزرگ تنها می‌رفتم خونه‌شون و خونه رو بدون بابابزرگ می‌دیدم گوش می‌کردم و الان به خودم حق می‌دم که یه بار دیگه بشینم و مثل اون روز بعد از دعوا با هم‌اتاقیام بغض کنم و کنار غصه، حسرت بخورم که جدن قبل رفتن بابابزرگ همه‌چی به‌تر بود. Someday - Blackfield

  • ۰
  • ۱
    • حن ‍ا
    • چهارشنبه ۱۷ آذر ۹۵

    با اون لب‌خندت

    همه به طرز عجیب-ولی نه غیرمنتظره-ای، به حالت نات گیوینگ اِ فاک طور، به کارای خودمون می‌رسیدیم و تو لب‌خند می‌زدی. بعد همین‌جوری که من پشت به پیشخان نشسته بودم روی صندلی، نشستی روبه‌روم و با لب‌خندت بهم گفتی که تو هم مثل اونی؛ همون‌جوری لوس و وابسته. انگار که بخای همون اول کارو تموم کنی و انتظارات من‌و بیاری پایین، که خب البته همچین قصدی با لب‌خندت نمی‌خوند. بعد که جا خوردم از این‌که می‌دونی من راجع به اون چه‌جوری فکر می‌کنم و جا خوردم از این‌که داری ابراز می‌کنی مثل اون بودنت‌و، و جاخورده نگاهت کردم و حرفی نزدم، انگار که منتظر ادامه حرف تو باشم یا دنبال کلمات مناسب تو ذهنم واسه حرف زدن، خاستی ادامه بدی به گفتن از خودت -به برشمردن صفات دوست‌نداشتنی‌ت شاید- که من اومدم وسط حرفت و گفتم خب، من روی اون حساب دیگه‌ای باز می‌کردم. تو رو همین‌جوری لوس و وابسته دوست دارم. ‌نمی‌دونم می‌خاستم این‌جوری از نگرانی دوست نداشته شدن درت بیارم‌-مثل وقتایی که اون‌و از نگرانی درمی‌آوردم- یا از صداقتت تشکر کنم یا واقعن همون‌جوری لوس و وابسته می‌خاستم‌ت. به‌هرحال، حرفام واسه خودم‌م در عین عجیب بودن خوشایند بود. بعدتر، وقتی همه رفته‌بودیم توی تراس، یکی از پشت دستاشو دور شونه‌هام حلقه کرد و من اول فک کردم ساراست؛ بعد دیدم که سارا روبه‌رومه. سرم‌و چرخوندم دیدم تویی، با همون لب‌خندت؛ و دستم‌و بردم که موهاتو نوازش کنم. بعد همه رفتن و نشستن و سارا برای من یه جا کنار خودش نگه داشته‌بود، و من فک کردم خب، باید دوتا جا نگه می‌داشت، برای من و تو. بعد از اون‌م دیگه ندیدم‌ت. تا حال.

  • ۰
    • حن ‍ا
    • دوشنبه ۱۵ آذر ۹۵

    When it's just too heavy to hold, think now is the time to let it slide

    عکس آقای بِی رو گذاشته‌م بک‌گراند که از تو آیینه نگام کنه هر بار، انگار داره می‌گه I used to recognize myself, it's funny how reflections change و وقتی بیش‌تر خیره می‌شم بهش می‌گه *Come on, let it go، ولی، ولی معلوم تر از این وجود نداره که I’m never letting it go . ورساچه و ایفوریا رو باهم قاطی کرده‌م و سارا می‌گه "یه بوی آشنا می‌دی که اسمش‌و نمی‌دونم". می‌خزم زیر پتوش و توی لحظات گنگ و عجیب قبل از خاب/بین خاب و بیداری، بارقه های نور خورشیدو می‌بینم از پنجره‌های پرده کنار زده‌ش. اشک می‌آد از گوشه چشم راستم و خاب خانم ظاهری رو می‌بینم، معلم علوم کلاس اول راهنمایی. پیر ولی زیباتر شده و توی یه جاده عربض منتهی به بیایون، ازم می‌خاد وقتی همه اومدن خبرش کنم. می‌گم باشه و می‌رم انار نذری پخش کنم خونه هم‌سایه‌ها. امیرحسین کتاب آیات و نکات دین و زندگی کنکورم‌و می‌خاد و هرچی می‌گردم پیداش نمی‌کنم و بهش می‌گم "هر سال یادم می‌ره کتابام‌و برات نگه دارم". برمی‌گردم به جاده‌ی عریض منتهی به بیابون، معلم علوم اول راهنمایی دوباره می‌بیندم و دوباره ازم میخاد هروقت همه اومدن خبرش کنم و این بار فامیلی‌شو یادم نمی‌آد.

    اون آقایی که سارا چند سال پیش ازش عطر می‌خرید، ایفوریا و اسکالیچرو باهم قاطی می‌کرد و بدون هیچ ذوق و شوقی اسم این ترکیب حیرت‌آورو گذاشته بود ترکیبیِ 2. هیچ‌وقتم ازش نپرسیدیم ترکیبیِ 1 چیه. فائزه تو مدرسه اسکالیچر می‌زد و من صورتم‌و فرو می‌کردم تو مقنعه‌ش و بود می‌کشیدم و بو می‌کشیدم و یاد سال اول دبیرستان می‌افتادم؛ یاد مدرسه‌ی هفتصد هشتصد نفری‌مون و کلاسِ یکِ یک و گَنگ پنج نفری‌مون. من ترکیبیِ 2 رو دوست داشتم ولی از یه جایی به بعد دیگه اون عطرفروشیه نبود و بقیه عطرفروشام بلد نبودن ترکیبیِ 2 درست کنن. اسکالیچرو دوست داشتم ولی ترجیح می‌دادم من‌و همیشه یاد سال اول دبیرستان بندازه و خب، خاطره‌انگیزی عطرا و بوها با میزان استشمام شدن‌شون رابطه‌ی عکس داره. ایفوریایی که اون شب که دیروقت بود و تاکسی و مترو نبود و تو پایانه غرب گیر افتاده بودم و اون آقایی که عطر می‌فروخت مجبورم کرد ازش عطر بخرم تا بذاره از کارت‌خانش استفاده کنم رو، با ورساچه‌ای که پنج-شیش سال پیش کادو گرفته‌م قاطی کرده‌م و بوی آشنایی می‌ده ولی هنوز اسم نداره. شاید تا آخر همین‌جوری صداش کنیم ترکیب ایفوریا و ورساچه ای که اسم نداره. همین‌قدر بی‌مزه، بی هیچ ذوق و شوقی.


    Let It Go

  • ۳
  • ۳
    • حن ‍ا
    • يكشنبه ۷ آذر ۹۵

    You think it's some kinda erotic? Yes it really was

    داشت زانوهام‌و می‌بوسید. داشتم موهاش‌و نوازش می‌کردم. از بازوهاش کشیدم‌ش بالا که بغلش کنم؛ بغلش کردم..

     

  • ۴
    • حن ‍ا
    • دوشنبه ۱۷ آبان ۹۵

    Why do I love it so damn much? Cause it makes me high

    خاب دیدم تو یه هتلی اردوگاهی جایی بودیم، بعد خیلی جزئیات داشت ولی چیزی که ازش یادم مونده اینه که وان‌دیرکشن‌و دیدیم اون‌جا! چرا حالا کریس مارتین یا کوهن یا جان لنونی چیزی ندیدیم؟ چون دیشب جدّن بد خابیده بودم. بعد شروع کردم با یکی‌شون حرف زدن که احتمالن ذهنم اون‌و هَری استایلز فرض کرده بود ولی تو خابم قیافه‌ و صداش شبیه ژوزف مورگان بود و همون‌قدرم لعنتی حرف می‌زد. من بهش گفتم که زمان تینیجری‌م یه کم طرفدارشون بودم، - نکته خیلی مثبت خابم اینجاش بود که من‌م به قدری لهجه بریتانیایی داشتم که خودم‌ تو خاب غرق در تعجب و لذت شده‌بودم- بعد هری/ژوزف پرسید که چرا فقط زمان تینیجری‌م و چرا الان دیگه نه؟ و من یه کم مِن و مِن گردم و گفتم خب، سبک موسیقی موردعلاقه‌م اصلن این‌ نیست ولی چند تا از آهنگاشون‌ واقعن خوبن و دوسشون دارم، که در واقع ندارم. البته این به قدر کافی قانع‌کننده نیست و به نظرم اگر هر زمانی آدم یه بند موسیقی ببینه و بنا کنه به حرف زدن باهاشون، باید حتمنِ حتمن خودش‌و یه طرفدار خفنِ همیشگی نشون بده حتا اگر آخرین بندی باشن که حاضره آهنگاشون‌و گوش کنه؛ اما توی خاب‌م هری/ژوزف گفت که قانع شده و من حق‌ دارم. حالا چرا ذهنم باید قیافه و صدای ژوزف مورگان‌و جایگزینِ هری کنه؟ چون ژوزف مورگان تنها فالویینگِ اینستاگراممه و تنها کسیه که هر وقت اینستاگرام‌و باز می‌کنم عکساش میان جلوی چشم‌م و صداش از توی ویدیوهاش می‌خوره به گوشم. چرا ژوزف مورگان تنها فالویینگِ اینستاگرام‌مه؟ چون صدا و لهجه‌ش لعنتیِ لعنتیاست. چرا لهجه‌ش انقدر لعنتی میاد به نظرم؟ چون آبویِسلی من دیوونه‌ی لهجه‌ی بریتانیایی‌ام.


  • ۶
  • ۳
    • حن ‍ا
    • چهارشنبه ۵ آبان ۹۵

    می‌نویسم تا یادم نرفته

    خاب دیدم امتحان زیست داشتیم، بعد ثمین‌م بود، من و ثمین دیر رسیدیم به امتحان؛ تو راهم باهم بودیم و ثمین مدام سعی می‌کرد از من جلوتر راه بره که زودتر برسه! وقتی رسیدیم مسئول امتحانه گفت خب اصن نمیومدین، که این یعنی خیلی دیر کرده بودیم در حالی ‌که من فک می‌کردم نهایتن یه ربع بیست دقیقه دیر شده. بعد لحظه‌ای که داشتم برگه می‌گرفتم واسه خودم و ثمین، یهو امتحان‌مون امتحان عناصر و جزئیات ساختمان شد، برگه ها رو که گرفتم باز امتحان زیست بود! امتحان سختی بود و یادم می‌اومد جوابا تو کتاب بوده ولی انقدر خوب نخونده بودم که بنویسم، استرس دیر رسیدن و تموم شدن وقت‌و هم داشتم. بچه هام مدام به مسئوله - که گویا معلم یا استاد یا مدرس همون زیست‌م بود- غر می‌زدن که چه‌قدر سخته و معلمه/استاده‌م مدام غر می‌زد که شما چه‌قدر خنگین، جواب فلان سوال‌و همه اشتبا نوشتین جوابش این می‌شه که سی درصد فلانن هفت درصد بهمانن(اینا رو یادم بود دقیقن تا چند دقیقه پیش، الان دیگه یادم نیست. خابه دیگه.) بعد یهو گفت عه من دارم جوابا رو می‌گم شما هنوز برگه ها دستتونه که. پاشین بدین برگه‌ها رو. حالا من هیچی از جوابایی که گفته بود ننوشته بودم ولی جام خوب بود، کتاب باز کرده بودم. گرچه جوابا رو تو کتابم پیدا نمی‌کردم، چند صفحه اول کتابم‌م چسبیده بودن به جلد نمی‌تونستم ببینم‌شون. همه برگه‌ها رو دادن، من و ثمین نشسته بودیم هنوز، معلمه/استاده م گیر نداد بهمون و با بقیه بچه‌ها رفتن سر عملیات میدانی(عملیات میدانی تو زیست آخه؟). فک کنم قرار بود برن لایه‌های سنگ و اینا رو بررسی کنن(این زمین‌شناسی نیست بیش‌تر؟). من همچنان کتاب باز می‌کردم با استرس، چیزی‌ام نمی‌تونستم بنویسم. ثمین‌م پا شده بود که برگه‌شو بده، با قیافه خوش‌حال و خندان. معلمه/استاده از اون‌ور تو عملیات میدانی مدام به بچه‌ها می‌گفت من فقط یه دفعه توضیح میدما، خوب گوش کنید. فقط برای اون یه نفر که دیر اومد دوباره توضیح می‌دم.(من چه‌طوری صداشو میشنیدم از سر جلسه امتحان؟) بعد همه بچه‌ها گفتن که نه دو نفر بودن اونا. ظاهرن معلمه/استاده من‌و یادش رفته بود واسه همین هیچ‌کس کارم نداشت و از روی کتاب نگاه می‌کردم - و چیزی‌ام نمی‌نوشتم-. ثمین که داشت می‌رفت برگه‌ش‌و بده تو راهش من نشسته بودم، پرسیدم ازش اون سواله که معلمه/استاده جواب‌ش‌و گفت چی شد جواب‌ش؟ ثمین برگه‌ش‌و بهم نشون داد که جواب همه سوالا از جمله اون سواله رو نوشته بود. از رو برگه ثمین نگا کردم و بازم نتونستم بنویسم. بعد کم کم شب شد و دیگه نور نبود و من برگه‌ خودمو به سختی می‌دیدم که بخام چیزی بنویسم. حالا تا اینجاش عجیب نیست. یعنی عجیبه ولی خاصیت خاب عجیب بودن‌شه، چیزی که خاصیت خاب نیست مدیریت کردن‌شه؛ به این قسمت خابم که رسیدم گفتم نه دیگه، خیلی دارم اذیت می‌شم.. همه‌چی‌ام مدام داره بدتر می‌شه. همین الان به این خابِ مزخرف پایان می‌دم. این عینِ جمله‌مه. دقیقن همین‌و مثل وردی که طلسم خاب‌و بشکنه گفتم و بیدار شدم. و بلافاصله یادم افتاد که کار امروزم‌و بارگذاری نکردم و آزمون 19 آذرو بازبینی نکردم و ظرفا رو نَشُستم و حمامم نرفتم. فک می‌کردم ساعت پنجی شیشی چیزی باشه که دیدم بابا داره از سارا می‌پرسه فردا ساعت چند میخای بری دانشگا؟ فهمیدم هنوز امروزه، اومدم نشستم که آب‌نبات بنفش بخورم و موسیقی گوش کنم و بارگذاری کنم و بازبینی کنم و پست بذارم. حمامم دیگه فک نکنم برم.

     

    پی‌نوشت: بعد می‌دونین؟ خاب‌مو که می‌نوشتم از توی ذهن‌م کات می‌شد و مستقیم به صورتِِ ِ نوشته پیست می‌شد توی این صفحه، و نوشته که می‌شد دیگه حقیقتن توی ذهن‌م نبود و نیست. الان اگه ننوشته بودمش هیچی ازش یادم نبود. غم‌انگیزه، ولی اینم خاصیتِ خابه.

     

  • ۲
  • ۳
    • حن ‍ا
    • شنبه ۱ آبان ۹۵

    -_- Better see nightmares

    خونه‌مونو عوض کرده بودیم. اول که داشتیم اثاث‌کشی می‌کردیم مدام نق می‌زدم که نمیخام، همون خونه قبلی‌مونو میخام، اصلن چرا باید خونه رو عوض کنیم؟.. بعد وارد خونه جدید شدیم، هنوز می‌گفتم خونه قبلی‌مون بهتر بود، نگا کنید نور پذیراییِ این‌جا اصلن خوب نیست، کاغذ دیواریاش خرابن.. بعد کم‌کم بیش‌تر دقت کردم، این خونه جدیده بین پذیرایی و نشیمن‌ش اختلاف سطح داشت(That's the dream)، به غیر از اتاق‌خابای اصلیش دوتا اتاق ‌خاب ِمهمون داشت، کاشی‌کاری دستشویی‌ش خیلی قشنگ بود و نور پذیرایی ام با یه پرده‌ی رنگ روشن عالی می‌شد. چرا زودتر خونه‌مونو عوض نکرده بودیم؟ چون داشتم خاب می‌دیدم. خب، بیدار که شدم انتظار نداشتم شکل و شمایل اتاق سابقم‌و ببینم؛ ولی اوضاع طبق انتظارم پیش نرفت، و دقیقن از صبح تا حالا اختلاف سطح نداشتن بین پذیرایی و نشیمن خیلی داره به چشمم میاد. کاشی‌کاری دستشویی که خیلی وقته رو اعصابم بوده، نور پذیرایی ام به نظرم می‌تونست خیلی بهتر این این باشه.


  • ۲
  • ۰
    • حن ‍ا
    • دوشنبه ۱۹ مهر ۹۵