۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «جمشید» ثبت شده است

And it feels like all the torture you survived on heaven and earth, was contrived of failure

خب اگه بخام عشق‌و از دیدگاه خودم برات توصیف کنم، اینجوریه که وقتی اطرافشی، یا داری می‌خندی یا حداقل لب‌خند می‌زنی، و حتا گاهی خودت‌و بی تفاوت بهش نشون می‌دی، وقتی اطرافش نیستی تو خیابون دنبالش می‌گردی، تو خابات، تو گوشیت، به خودت میای که داری تکیه کلاماش‌و با خودت تکرار می‌کنی، همه آهنگا یادت میندازن‌ش، و همه‌ی مردمی که ذره‌ای حس خوب داری بهشون، وقتایی که خودت‌و بی دفاع و تنها می‌بینی فک کردن بهش حالت‌و خوب می‌کنه، دلت جوری براش تنگ می‌شه که یه روز ندیدنش برات حقیقتن مث یه سال ندیدن آدمای دیگه می‌گذره، و به خاطر نداشتن‌ش گریه می‌کنی، به خاطر لحظاتی که به اندازه کافی خوب نبودی از خودت متنفر می‌شی، بیخیال‌ش می‌شی، باز می‌بینیش و می‌خندی و خودت‌و بی تفاوت نشون می‌دی و این چرخه تکرار می‌شه. نقطه قطعشم ندیدنشه. هرچند ندیدنش بهتره از نبودنش.


یه روز برای توصیف حس مریضی که مژ به لیلا داره گفتم ریشه‌ی این حس بنفشه، و مژ گفت I can't think of a better way to describe it، و یهو یادم اومد که من هر وقت می‌خام چیزی رو طوری توصیف کنم که ملموس تر بشه، از رنگا استفاده می‌کنم. یه بار دیگه، یادم نیست برای توصیف چه حسی، از بی‌ثبات بودن سفید موقع ترکیب شدن با بقیه رنگا و محکم بودن سیاه در مقابلش، و از دست رفتن ساده‌ی خلوص رنگای روشن حتا به خاطر برخورد با گوشه ی یه قلم‌موی کثیف حرف زدم(خب الان با یادآوری دوباره‌ش فک کنم که می‌دونم برای توصیف چه حسی اینا رو گفته‌بودم). سال‌هاست ملیحه هر چند وقت یه بار ازم می‌پرسه که الان به نظرم چه رنگیه، و من حقیقتن برای توصیف یه آدم در یه کلمه هم، نمی‌تونم چیزی با قدرت توصیف کنندگیِ بیشتر از رنگا پیدا کنم. پریروز که داشتم آب‌رنگ می‌زدم روی مقواهای شونزده در بیست و یک، احساس کردم که دلم می‌خاد برای هر کدوم از این ترکیبای رنگی یه اسم بذارم. ینی همون‌قدر که دوس دارم چیز هایی که رنگ نیستن رو با رنگ توصیف کنم، دوس دارم رنگا و ترکیبا و هارمونی‌هاشون رو با کلمه‌های غیر رنگ توصیف کنم. قبل‌تر وقتی دنبال یه توصیف خوب می‌گشتم و چیزی غیر از رنگا نمی‌اومدن تو ذهنم، به آبان غبطه می‌خوردم با اون قدرت توصیف‌کنندگیِ مثال‌زدنیش، اما الان حس می‌کنم منم روش خودم‌و دارم، و دیگه نمی‌خام چیزی غیر از رنگا کمکم کنن برای توصیف کردن؛ و چیزی که مشخصه، اینه که من الان به شدت آبی‌ام. به شدتی که هیچ‌وقت نبوده‌ م.


بر اساس تجربه، رنگی که بیش‌ترین استفاده رو توی توصیفای من داره هم، بنفشه؛ چون شاید معمولن چیزای بنفشن که نمی‌شه با بهتر از رنگ توصیفشون کرد -مشخصن از سایه‌های مختلف بنفش حرف می‌زنم، نه فقط خود بنفش خالص-. نه که رنگ به‌خصوصی "نماد" عشق باشه، اما گفتن نداره که اگه لازم باشه عشق‌و با یه رنگ توصیف کنیم، اون رنگ هم مطمئنن بنفشه.



پی‌نوشت 1: چند شب پیش با خودم گفتم انصافانه نیست برای منی که مرز رویا و واقعیت تو زندگیم انقدر گُمه، این همه اتفاقات غیرعادی تو واقعیت و اتفاقات خیلی عادی تو خاب بیفتن. و گس وات؟ مطمئن نیستم این جمله رو توی خاب با خودم گفتم یا تو واقعیت. 


پی‌نوشت 2: عنوان، برگرفته از Unrequited- Raised by Swans


  • ۰
  • ۱
    • حن ‍ا
    • شنبه ۹ بهمن ۹۵

    گفت: «رسوای منی، تا به تماشای منی»

    - یه وقتایی دوست داری نگاهش کنی، خیره بشی بهش، ولی نمی‌خای بفهمه که خیره شدی بهش. سرشو که می‌آره بالا، نگاه‌تو ازش می‌گیری. شاید خجالت می‌کشی. شاید فک می‌کنی حست درست نیست، مریضه؛ شاید فک می‌کنی زیادی واسه‌ش، واسه همین‌جوری خیره موندن بهش. نمی‌خای بفهمه خلاصه.. من خیره می‌شم بهش، به امید این‌که سرش‌و بیاره بالا نگاه‌مو ببینه. نگاهش می‌کنم که از تو این چشما ببینه سرریز این‌همه احساسم‌و بهش. نه که من خجالتی نباشم، که اگه نبودم بهش می‌گفتم، به جای این‌که خیره بشم بهش. ولی میخام بفهمه.. [به ماهِ کامل تو آسمون نگاه می‌کنه] ماهِ من.. فکر کردن بهش لذت‌بخشه، بودن کنارش و وقت گذروندن باهاش لذت‌بخشه، ولی این فکر که برای خودم ندارمش، به شدت.. [ماهِ کامل پشت آسمون‌خراشا گم می‌شه] آه. عذابه. 

  • ۰
  • ۳
    • حن ‍ا
    • چهارشنبه ۲۴ آذر ۹۵

    یا رب تو کلید صبح در چاه انداز

     می‌گفت غم‌انگیزتر از اینایی که ساعت نُه شب خدافظی می‌کنن برن بخابن نیست. می‌گفت خیابونای شب خوش‌حال‌ترن. تنهاترن. نور چراغ ماشینا چند لحظه روشن‌شون می‌کنه، سایه‌های درختا، ساختمونا، به اندازه‌ی تمام خیابون کِش می‌آن؛ ماشینا رد می‌شن و خیابون دوباره فرو می‌ره توی تاریکی محض. حتا تابلوهای نئون هم بلد نیستن تنهایی‌ش رو از بین ببرن. سعی‌شون رو می‌کنن؛ که «هِی، بیا معاشرت کنیم.»؛ جواب نمی‌ده ولی. تو شب آدم می‌تونه تو سایه‌ها قایم شه، تو سایه‌ها وبدون این‌که کسی بفهمه زندگی کنه. می‌گفت اصلِ یه شبانه روز، شبه. می‌گفتیم شب چه ربطی به خاب داره! می‌گفتم من آدمِ شب‌م، آدم یازده به بعد. جمشید می‌گفت تو شب یه کارایی هست که تو روز نیست؛ مثلن دیدار یار. شب بهتره، صمیمیه. در عین حال یه فرصتی ام هست واسه نخابیدن. روز شما مهمونی رفتی؟ دیدی چه غمی هست تو روز؟ ظهر که انار نمی‌خورن. زیاد گفته بودیم در مدح شب؛ زیاد می‌گیم. در کنار همه اینا اما، می‌گفت یه چیز خطرناکی هست تو شب. مامان تِدم می‌گفت .Nothing good ever happens after 2 A.M.

    امروز غروب که نشسته بودم تو فضای بزرگ و سقف‌بلند و سوله‌مانند و نه چندان شلوغِ ستاد و صورتم‌و تقریبن فرو کرده بودم تو ماگ چاییم‌ که بخارش بخوره به صورتم، به خانوم مومنی که در حال چک کردن آخرین کارام بود گفتم بلاخره فردا بعدِ مدت‌ها می‌تونم صُب با خیال راحت بخابم، اصلن الان به محض این‌که برسم خونه می‌خابم حداقل تا ابد، تا جبران شه این همه نخابیدنا و چرتای نصفه‌نیمه این مدت. ولی وقتی اومدم خونه شب بود، و شبا اصلن آدم دلش نمی‌آد بخابه؛ وقتی شب می‌شه و فارغ می‌شی انگار اصلن هیچ‌وقت خابت نمی‌اومده. همیشه تمام شب بیدار موندن و کار کردن‌/درس خوندنو ترجیح دادم به صبح زودتر بیدار شدن و کار کردن/درس خوندن. شبا می‌تونی چراغ زردِ حبابِ سرخابی‌دارِ اتاقت‌و روشن کنی و خودت تعیین کنی نور چه ‌جوری باشه و هیچ منبع نور طبیعی نتونه تو تصمیم‌ت دخالت کنه. شبا می‌تونی چراغا رو فولو ببینی، می‌تونی عکسایی بگیری که توشون چراغا فولو باشن. و همه اینا می‌ارزه به خطر و همه اتفاقاتِ نا-خوبی که ممکنه دو ِ شب به بعد بیفتن.

     

    پی نوشت: صبح امروز بعدِ مدتها از باد سرد پاییزی که از شیشه‌ی ماشین می‌خورد به صورتم لذت می‌بردم و به همه جاهایی که ازشون می‌گذشتم نگا می‌کردم که توشون دربه‌در جسته بودم و نیافته بودم‌ت. شایدم یافته بودم‌ت؛ کی می‌دونه؟ تو می‌دونی. تو می‌دونی که آی ام سو بلایند تو سی یو کرامبلینگ این‌ساید، سورتینگ اوت اوت‌ساید، شویینگ آپ ویویدلی، همه جوره کلن. آی ام سو فاکینگ بلایند.

     

  • ۳
  • ۰
    • حن ‍ا
    • پنجشنبه ۲۷ آبان ۹۵

    گفتم اون دو سالِ بین‌ش چه‌جوریه؟ گفت اون دو سال یاد میگیری که: عه چرا هیچی نمیشه، چرا هی می سوزم!

    می‌گفت برو بگو دوسِت دارم. همین که بگی‌ش قشنگه اصن. گفتم ببینم چی می‌شه حالا. گفت منم هی گفتم ببینم چی می‌شه حالا، الان دیگه نه برای کسی مهمم و نه کسی برام مهمه. گفتن‌ش که هیچی، دیگه خودِ عاشق شدنم بلد نیستم. گفت پدرم دراومد بس که نگفتم و صبر کردم. گفتم نمیاد بهت. اینجوری نبودی که، عاشق شدن بلد بودی، خوبم بلد بودی. گفت آره نمی‌اومد، یه سال و خورده ای می‌شه که به تنم نشسته این لباس ناجور. گفتم حالا یه سال و خورده ای بین اون همه سال؟ حسابه اصن؟ مث قبل شو خب. گفت هیژده سالگی و قبلش با بیست سالگی و بعدش خیلی فرق داره. 

     

  • ۵
  • ۱
    • حن ‍ا
    • دوشنبه ۳ آبان ۹۵

    اگه دست خودم بود منم می‌ذاشتمش تو موهام

    یادته جک قدرت‌ش تو موهاش بود؟ قدرت من تو ناخنام بود، ناخنامو گرفتم بی‌قدرت شدم. لاغر شدم قدم کوتا شد، همه سردرد و دل‌درد و حالت تهوع. رنگم پرید اشک تو چشام جم شد هیچ‌کس نبود بغلم کنه. اومدم قرص بخورم قرص از تو دستم لیز خورد رف زیرِ کابینت، دیگه بیرونم نیومد. من موندم و درد و انقباض جداره‌ی گلو و صدای اریک کلپتون از اون پلیر آبی‌جدیده. با ناخنای کوتا. 

  • ۳
  • ۲
    • حن ‍ا
    • شنبه ۲۴ مهر ۹۵