میگفت برو بگو دوسِت دارم. همین که بگیش قشنگه اصن. گفتم ببینم چی میشه حالا. گفت منم هی گفتم ببینم چی میشه حالا، الان دیگه نه برای کسی مهمم و نه کسی برام مهمه. گفتنش که هیچی، دیگه خودِ عاشق شدنم بلد نیستم. گفت پدرم دراومد بس که نگفتم و صبر کردم. گفتم نمیاد بهت. اینجوری نبودی که، عاشق شدن بلد بودی، خوبم بلد بودی. گفت آره نمیاومد، یه سال و خورده ای میشه که به تنم نشسته این لباس ناجور. گفتم حالا یه سال و خورده ای بین اون همه سال؟ حسابه اصن؟ مث قبل شو خب. گفت هیژده سالگی و قبلش با بیست سالگی و بعدش خیلی فرق داره.