نشسته بودم تو ساکت ترین جای دنیا، هیچ‌کی توش نبود. هیچ‌کی. هر از چند گاهی یه نفر می‌اومد رد می‌شد که بره تو کتاب‌خونه‌ای که سمت راستم بود. از کتاب‌خونه‌م هیچ صدایی درنمی‌اومد. هیچی. اومده بودم تبلت‌و بزنم به شارژ و نشسته بودم روی میز و پاهام از شدت معلق بودن خاب رفته بودن و تکیه داده بودم به پنجره‌ی پشتِ‌سرم و به اون روز فک می‌کردم. روزی که می‌تونست سالگردی باشه برای خودش، اگه بودی هنوز. دیروزِ نوزده ساله شدنم. همون روز که امتحان استاتیک داشتم. همون روز که نه فقط اون دوتا پسر سر تا پا سیاه‌پوشِ ریش‌دار، که کل جمعیت مذکرِ جهان-کمافی‌السابق- یاد تو می‌نداختن‌م. همون روز که اون پسرِ سیبیلوی عینکیِ خندان تو ایستگاه مترو ازم خاست که بذارم از دُم موهام و مانتوم و کوله‌م عکس بگیره و گذاشتم و خندان‌تر شد. همون روز که باد خیلی گرمِ تابستونی می‌اومد مدام، و موهای اون دختره که دستش عروسک پلنگ صورتی بود تو باد به‌هم می‌ریخت. همون روز که زیر اون پُله-که نورپردازی زرد و بنفش داشت- اون آقائه که تپل و چشم‌روشن بود اصرار داشت من‌و برسونه. همون روز که نشستم منتظر بابا، رو اون نیمکته تو اون پارکه که وقتی بودی ازش بهت زنگ می‌زدم و زنگ می‌خورد و جواب نمی‌دادی و بعدش خودت زنگ می‌زدی. همون روز که آخرین غروب هیژده‌سالگی‌مو دیدم. همون روز که باد خیلی گرمِ تابستونی می‌اومد مدام. نشسته بودم روی میز و پاهام از شدت معلق بودن خاب رفته بودن و تکیه داده بودم به پنجره‌ی پشتِ‌سرم و از پنجره باد سرد پاییزی می‌اومد و رخنه می‌کرد تو تنم.