-_- Better see nightmares

خونه‌مونو عوض کرده بودیم. اول که داشتیم اثاث‌کشی می‌کردیم مدام نق می‌زدم که نمیخام، همون خونه قبلی‌مونو میخام، اصلن چرا باید خونه رو عوض کنیم؟.. بعد وارد خونه جدید شدیم، هنوز می‌گفتم خونه قبلی‌مون بهتر بود، نگا کنید نور پذیراییِ این‌جا اصلن خوب نیست، کاغذ دیواریاش خرابن.. بعد کم‌کم بیش‌تر دقت کردم، این خونه جدیده بین پذیرایی و نشیمن‌ش اختلاف سطح داشت(That's the dream)، به غیر از اتاق‌خابای اصلیش دوتا اتاق ‌خاب ِمهمون داشت، کاشی‌کاری دستشویی‌ش خیلی قشنگ بود و نور پذیرایی ام با یه پرده‌ی رنگ روشن عالی می‌شد. چرا زودتر خونه‌مونو عوض نکرده بودیم؟ چون داشتم خاب می‌دیدم. خب، بیدار که شدم انتظار نداشتم شکل و شمایل اتاق سابقم‌و ببینم؛ ولی اوضاع طبق انتظارم پیش نرفت، و دقیقن از صبح تا حالا اختلاف سطح نداشتن بین پذیرایی و نشیمن خیلی داره به چشمم میاد. کاشی‌کاری دستشویی که خیلی وقته رو اعصابم بوده، نور پذیرایی ام به نظرم می‌تونست خیلی بهتر این این باشه.


  • ۲
  • ۰
    • حن ‍ا
    • دوشنبه ۱۹ مهر ۹۵

    Each of us only gets one, and I got mine already

    - I was in love with somebody, a long time ago, and he… died. It’s silly, but it’s like the first lottery ticket I ever bought was kaboom! jackpot! and I’m pretty sure I’m never gonna win again, not like that anyway. So I don't generally buy lottery tickets anymore.


  • ۲
  • ۰
    • حن ‍ا
    • دوشنبه ۱۹ مهر ۹۵

    مام مث عوام الناس، مث سیاوش قمیشی و کریس دی برگ

    سی ام شهریور نود و چار:"پاییزو هر کاریش کنی غم داره، هر کاریش کنی غم داره.. هر کاریش کنی غم داره"

    بالاخره بعد سالها داشتن همچین عقیده ای، پاییزِ امسال داشتم نظرمو عوض می‌کردم، داشتم به این نتیجه می‌رسیدم که هرچی هست زیر سر مدرسه و دانشگاهه و بدون اینا پاییز همون‌قدر قشنگه که بقیه می‌گن؛ که یهو دیشب، پاییز امسالم هرچی رو که تو این هیوده هیژده روز تو خودش ریخته بود خالی کرد که بازم تا این زرد و قرمزا رو می‌بینیم بند دلمون پاره شه. که بی‌دغدغه‌ترین موجود عالم‌م باشی بازم تا این زرد و قرمزا رو می‌بینی بند دلت پاره می‌شه. که پاییزو هر کاریش کنی به طرز گریزناپذیری غم داره.

     

  • ۲
  • ۱
    • حن ‍ا
    • يكشنبه ۱۸ مهر ۹۵

    Follow me under and pull me apart

    یکی باشه که ادامه آهنگی که تو ذهنته رو بخونه، باهاش 1Give me a sign و 2Without you و 3Cemeteries of Londonو بلند بلند داد بزنی بخونی، یکی‌دیگه‌ م باشه حرفای نگفته تو سکوتتم بفهمه، این دوتا نصیحتم نکنن.

     

    اینجاهاشونو:

    1. For ever and ever the scars will remain

    2. Sing something new, I've nothing left, I can't face the dark without you

    3. God is in the houses and God is in my head and all the cemeteries of London.. I see God come in my garden but I don't know what he said, for my heart it wasn't open

     

  • ۲
  • ۰
    • حن ‍ا
    • شنبه ۱۷ مهر ۹۵

    متین کِی انقدر بزرگ شد؟

    داشتم واسه متین از خاطرات بچگیش - زمانی از بچگیش که خودش یادش نمیاد - می‌گفتم. خاطره‌ی اولین کله پاچه خوردنش و احتمالن دلیل این‌که الانم از کله پاچه بدش میاد؛ یه بار یه قسمتی از کله پاچه رو بدون این‌که هیچ ایده ای داشته باشه این چی هست و چه مزه ای ممکنه بده، گذاشت دهنش و همین‌جوری که بیش‌تر مزه‌شو می‌فهمید قیافه‌ش می‌رفت تو هم و یهو زد زیر گریه:)) خاطره‌ی اون دفعه‌ای که باهم شمال بودیم و از یه اسباب‌بازی‌فروشی یه توپ براش خریده بودن، بعدتر یه توپ قشنگ‌تر همون‌جا دیده بود که واقعن دلش میخاست داشته باشدش و مامان و باباش براش نمی‌خریدن؛ هر دفعه که از اون‌جا رد می‌شدیم هرچه‌قدر سعی می‌کردم سریع بگذریم و حواس متین متوجه توپه نشه بازم وایمیستاد و می‌زد زیر گریه و التماس می‌کرد بریم توپه رو برداریم و از فروشگاه بدوییم بیرون!خاطره‌ی"دریا دریا دریا، عشق ما دریاخوندنش بدون توانایی تلفظ "ر"، تو همون شمال؛ برملا کردن این حقیقت که اون دو نفر آدم عجیب غریب با صداها و لهجه های من‌درآوردی عجیب غریب که چادر سرشون بود و صورتشون معلوم نبود و  تو یه بازه زمانی توی سه سالگیش و قبل تولد ملیکا گاهی می‌دیدشون، من و سارا بودیم (فک می‌کردم اینو دیگه خودش فهمیده باشه)؛ این‌که به پرتقال خونی می‌گفت پرتقال زخمی (اینو خودش یادش بود)؛ این‌که به مدرسه هایی که شیفتشون عوض می‌شد و گردشی بودن می‌گفت مدرسه های تفریحی (فک می‌کرد "گردش" این‌جا ینی همون گردش و تفریح و پیک‌نیک و اینا).. یهو نگا کردم دیدم خودمو، که دارم واسه یه -نه حتا یه بچه- یه نوجوون، خاطرات بچگی ای رو که خودش یادش نمیاد تعریف می‌کنم. کِی انقدر بزرگ شدم؟


  • ۲
  • ۰
    • حن ‍ا
    • شنبه ۱۷ مهر ۹۵

    این همون گذشته ایه که نباید از خودم به جا بذارم

    می‌گفت همه‌‌ی ما به سمت یه نفر "به‌تر" از خودمون کشیده می‌شیم. طبعن اونی که به سمتش کشیده شدیم هم، به سمت یکی به‌تر از خودش کشیده شده، و همین‌طور تا آخر.. این وسط یکی باید کوتا بیاد، بشکنه خودش و معیاراش‌و تا "رابطه" شکل بگیره. 
    من خودخاه‌تر از اونم که بخام به خاطر یکی‌دیگه کوتا بیام، ولی مطمئن‌م نیستم رابطه ای که می‌دونی توش طرف مقابلته که همه‌ش داره به خاطر تو کوتا میاد و از تو به‌تره رو بشه تحمل کرد.

     

     

     

    پی نوشت: How to ruin a nice day? Simple, misplace your cell phone somewhere you have no idea about at the end of the nice parts of the day, and before nicer parts ever begin. 

     

     

  • ۴
  • ۷
    • حن ‍ا
    • چهارشنبه ۱۴ مهر ۹۵

    End of an era

    هشتم آبان نود و چاهار: "پاییز امسال یه چیزیش هس.. جوری که میدونم وختی تموم بشه خیلی چیزای دیگه م باهاش تموم میشن.. یا عوض میشن.. دیدی فیلما یه برش از زندگی آدمان که از شروع تا پایان یه جریان خاصو نشون میدن؟ قشنگ انگار فیلمه با اون بارون آخر شهریور شروع شد و تا آخر پاییز تموم میشه.. انگار میدونم"

    هشتم دی نود و چاهار: "پاعیز امسال واسه من عاهنگ نداشت، یه پلی لیست وسیع داشت. پاعیز [...] خوب تموم شد.. [...] مث یه توفان بود و همه چیو به هم ریخت و نگرانم کرد که وختی تموم بشه چی میشه، ولی وختی تموم شد اکثر چیزا رو گذاشت سر جاشون.. [...]"

    خب، من فک می‌کردم که اون فیلمی که از همون اول پاییزِ پارسال شروع شد، با تموم شدن پاییزش تموم شده. ولی واقعیتش اینه که نشده بود. اصلن نشده بود، فیلمه یه برش یک‌ساله بود. اون سرمای زمستون پارسال هیچ خط پایانی نبود؛ من فقط میخاستم با این فرض که "چون با پاییز اومده با پاییزم میره"، خودمو امیدوار کنم که توفانِ کوتاه مدتیه. هرچند وقتی ازش می‌گذشت انقدر توش فرو رفته بودیم که دیگه شدتشو حس نمی‌کردیم، ولی بود. همین حس نکردن باعث شد نفهمم که هنوز ادامه داره و تموم نشده. 

    چی شد که تموم شد؟ همون‌جوری که وسط ظهر تو محوطه ی خابگاه دنبال پیکسلم می‌گشتم و یهو فهمیدم که "یه چیزیش هست و شروع شده"، یه سال بعدش، وسط شب، داشتم از کوچه مامان‌بزرگ اینا رد می‌شدم و نگام افتاد به پیرمردی که تو مغازه‌ بقالی‌ش خوابش برده بود؛ نگام افتاد به تیر چراغ‌برق بالای سرم؛ یه موج خنک از تنم رد شد و یهو فهمیدم "همین الان تموم شد". اتفاقای پاییز قبل تا حالا رو مرور کردم و فهمیدم که تا قبل از این تموم نشده بود. دقیقن همون حسی بهم دست داد که وقتی تیتراژ پایانیِ قسمت آخر یه سریالو میبینی بهت دست میده؛ پایانِ یه دوره، در رفتنِ خستگی، دل‌تنگی.


  • ۴
  • ۰
    • حن ‍ا
    • چهارشنبه ۱۴ مهر ۹۵

    یه جوریه که اگر بعد سیصد سال خاب، امشب بیدار می‌شدی‌ام، حتمن می‌فهمیدی که پاییزه


    خوشحال‌کننده‌ها:

    1. مقادیر زیادی فیلم و انیمیشن جدید که ملیحه بهم داد امروز.
    2. تعطیلاتِ حسابی پیش‌روم علارغم کارای زیادی که قراره انجام بدم.
    3. کیف جدید سارا که بندش پورت هندزفری داره.
    4. شبای بلند
    5. بادکنکای آویزون از سقف اتاق
    6. کتاب جدیدایی که مامان خریده و همین یکی دو روزه شروع میکنم یکیشونو، احتمالن "چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم"و.
    7. این که هنوز با خوندن "خانه خودمان" گریه م می‌گیره.
    8. مرتب بودن نسبی اتاقم
    9. این که هنوز چند قسمت از How I met your mother ِ عزیزم مونده و قراره وقتی تموم شد دوباره از اول ببینمش؛ و این که بارنی و رابین در شرف ازدواجن. 
    10. حالتِ موهام
    11. انار
    12. اینکه صبح قبل رفتن میتونم Olala بخورم.


    ناراحت‌کننده‌ها:

    1. این بیست صفحه مونده از این کتاب لعنتی که فردا ازش پرسش داریم + فصلای یک و چاهارش که قرار نیست بخونم.
    2. کمبود تعداد شارژرا تو خونه
    3. این که فقط چند قسمت از How I met your mother ِ عزیزم مونده :(
    4. حساسیت پاییزی
    5. کثیف بودن شلوار مشکیه.
    6. گم شدن جوراب طوسی جدیدم.
    7. این که آخر این دوره کلاسا قراره امتحان بگیرن.
    8. این که این ترم سفیر + کلاس رانندگی رو از دست دادم 
    9. فعلن وقت نداشتن برای تمرین سه تار و تری‌دی‌مکس، علارغم تعطیلات عظیم پیش ِ روم.
    10. آخرین پست ِ آقای کراش.


    پی‌نوشت: این اندازه فونت بزرگ به نظر میاد، کوچیکتر از اینم کوچیک به نظر میاد؛ Bayan totally sucks.

  • ۴
  • ۱
    • حن ‍ا
    • چهارشنبه ۱۴ مهر ۹۵

    آخه دیگه واسه عنوان گذاشتن‌م اجبار؟؟

    Bayan sucks.


  • ۴
  • ۵
    • حن ‍ا
    • سه شنبه ۱۳ مهر ۹۵