Back to my shelter, my dearest spot

هوا سرده. هوا سرده و توت‌فرنگیا رو گذاشته‌م توی فریزر که باهاشون شیرتوت‌فرنگی درست کنم. هوا سرده و دل‌م نمی‌آد بعدِ نُه ساعت سرِپا بودن و راه رفتن و حرف زدن و کوله روی دوش جابه‌جا کردن، حالا که می‌تونم انگشتای پاهام‌و بالاخره حس کنم، جوراب بافتنی پام کنم که پاهام شبیه دوتا تیکه یخ نباشن. دل‌م نمی‌آد حالا که می‌تونم شلوارک بپوشم، شلوارک نپوشم. ترجیح میدم پاهام از بالای زانو تا آخر، شبیه دوتا تیکه یخ باشن ولی هوا بخوره به پوست طفلکی‌شون. هر روزِ هر روز، کمبود خاب دارم و حالاحالاها وقت نمی‌شه که جبران‌ش کنم؛ کمبود خاب دارم و دل‌م نمی‌آد هر شب فیلم نبینم و زودتر بخابم-گرچه وسط فیلم خابم می‌بره- که صُبا محض رضای خدا یه بارم که شده سر وقت پا شم و هول‌هولکی ندوئم دنبال صبحانه و لباس و وسایل‌م

 

نشسته‌م با شلوارک و تی‌شرت و لاک نصفه‌نیمه‌ی سرمه‌ای و بدون جورابِ بافتنی و بدون ساعت دیواری روی دیوار اتاق. نشسته‌م و دارم فک می‌کنم که توی شیرتوت‌فرنگی بیش‌تر بستنی وانیلی بریزم یا بستنی توت‌فرنگی.


+ This place is a shelter 


  • ۴
  • ۱۱
    • حن ‍ا
    • دوشنبه ۱۰ آبان ۹۵

    جنگ، حرص و آز، گذشت زمان، و بیماری های روانی

    نمی‌دونم ولی فک کنم بهتره به کسایی که شما رو تو ذهن‌شون به صورت هیرو و الگو و اینا می‌بینن هیچ‌وقت نزدیک نشین و باهاشون طرح دوستی نریزین؛ همون‌طور که اگه کسی تو ذهن‌تون به صورت هیرو و الگو و ایناس بهتره بهش نزدیک و باهاش دوست نشین.حتا اگه به نظرتون اینجوری می‌آد که "ما می‌تونیم خیلی دوستای خوبی بشیم واسه هم". ایتس ال ابوت "خراب شدن تصویر آدما تو ذهن هم‌دیگه وقتی هم‌دیگه رو واقعی‌تر و از نزدیک‌تر می‌شناسن". البته این مسئله به صورت بارزتر تو متولدای اسفندماه دیده میشه ولی نه طوری‌که بتونیم بگیم تو بقیه آدما اصلن وجود نداره. یه صفت پیش‌فرض واسه بشره؛ که خب ممکنه استثنائاتی هم توش باشه و آدمایی باشن که این صفت‌و جدن نداشته باشن، ولی خب.


  • ۶
    • حن ‍ا
    • دوشنبه ۱۰ آبان ۹۵

    چه‌گونه از یک حنا یک شازده‌کوچولوی جیبی بخاهیم

    شازده‌کوچولوی جیبی می‌خام. عح

    خاسته‌هات‌و بنویس یادمون نره. دارن زیاد میشن هی

    نمی‌دونم کجا دارن وگرنه می‌خریدم.. خانه‌کتاب و اون اطراف هیچ‌کدوم نداشتن. ولی تو همه‌چی‌دون ِ منی ^_^

    همه‌چی‌دون ایهام داره؛ داننده‌ی همه‌چیز، پر از همه‌چیز. مث زباله‌دان که پر از زباله س، همه‌چی‌دان‌م پر از همه‌چیه

    همه‌چی‌دون به منظور ظرفی سرشار از آب‌نبات بنفش و اطلاعات راجع به مغازه های چیز خوش‌مزه دار و غذا و بستنی خوریای دنج، هم‌چنین اطلاعات راجع به این‌که کتاب شازده کوچولوی جیبی رو کجا می‌تونی تهیه کنی. و چیزای بالای معمولیِ دیگه

    - ^____^ شازده کوچولوی جیبی می‌خرم برات اصن


  • ۵
  • ۱
    • حن ‍ا
    • جمعه ۷ آبان ۹۵

    You're ripped at every edge but you're a masterpiece

    You were red and you liked me 'cause I was blue, you touched me and suddenly I was a lilac sky;
    and you decided purple just wasn't for you


  • ۴
  • ۲
    • حن ‍ا
    • پنجشنبه ۶ آبان ۹۵

    Why do I love it so damn much? Cause it makes me high

    خاب دیدم تو یه هتلی اردوگاهی جایی بودیم، بعد خیلی جزئیات داشت ولی چیزی که ازش یادم مونده اینه که وان‌دیرکشن‌و دیدیم اون‌جا! چرا حالا کریس مارتین یا کوهن یا جان لنونی چیزی ندیدیم؟ چون دیشب جدّن بد خابیده بودم. بعد شروع کردم با یکی‌شون حرف زدن که احتمالن ذهنم اون‌و هَری استایلز فرض کرده بود ولی تو خابم قیافه‌ و صداش شبیه ژوزف مورگان بود و همون‌قدرم لعنتی حرف می‌زد. من بهش گفتم که زمان تینیجری‌م یه کم طرفدارشون بودم، - نکته خیلی مثبت خابم اینجاش بود که من‌م به قدری لهجه بریتانیایی داشتم که خودم‌ تو خاب غرق در تعجب و لذت شده‌بودم- بعد هری/ژوزف پرسید که چرا فقط زمان تینیجری‌م و چرا الان دیگه نه؟ و من یه کم مِن و مِن گردم و گفتم خب، سبک موسیقی موردعلاقه‌م اصلن این‌ نیست ولی چند تا از آهنگاشون‌ واقعن خوبن و دوسشون دارم، که در واقع ندارم. البته این به قدر کافی قانع‌کننده نیست و به نظرم اگر هر زمانی آدم یه بند موسیقی ببینه و بنا کنه به حرف زدن باهاشون، باید حتمنِ حتمن خودش‌و یه طرفدار خفنِ همیشگی نشون بده حتا اگر آخرین بندی باشن که حاضره آهنگاشون‌و گوش کنه؛ اما توی خاب‌م هری/ژوزف گفت که قانع شده و من حق‌ دارم. حالا چرا ذهنم باید قیافه و صدای ژوزف مورگان‌و جایگزینِ هری کنه؟ چون ژوزف مورگان تنها فالویینگِ اینستاگراممه و تنها کسیه که هر وقت اینستاگرام‌و باز می‌کنم عکساش میان جلوی چشم‌م و صداش از توی ویدیوهاش می‌خوره به گوشم. چرا ژوزف مورگان تنها فالویینگِ اینستاگرام‌مه؟ چون صدا و لهجه‌ش لعنتیِ لعنتیاست. چرا لهجه‌ش انقدر لعنتی میاد به نظرم؟ چون آبویِسلی من دیوونه‌ی لهجه‌ی بریتانیایی‌ام.


  • ۶
  • ۳
    • حن ‍ا
    • چهارشنبه ۵ آبان ۹۵

    نبودی، بی تو بزرگ شدیم

    نشسته بودم تو ساکت ترین جای دنیا، هیچ‌کی توش نبود. هیچ‌کی. هر از چند گاهی یه نفر می‌اومد رد می‌شد که بره تو کتاب‌خونه‌ای که سمت راستم بود. از کتاب‌خونه‌م هیچ صدایی درنمی‌اومد. هیچی. اومده بودم تبلت‌و بزنم به شارژ و نشسته بودم روی میز و پاهام از شدت معلق بودن خاب رفته بودن و تکیه داده بودم به پنجره‌ی پشتِ‌سرم و به اون روز فک می‌کردم. روزی که می‌تونست سالگردی باشه برای خودش، اگه بودی هنوز. دیروزِ نوزده ساله شدنم. همون روز که امتحان استاتیک داشتم. همون روز که نه فقط اون دوتا پسر سر تا پا سیاه‌پوشِ ریش‌دار، که کل جمعیت مذکرِ جهان-کمافی‌السابق- یاد تو می‌نداختن‌م. همون روز که اون پسرِ سیبیلوی عینکیِ خندان تو ایستگاه مترو ازم خاست که بذارم از دُم موهام و مانتوم و کوله‌م عکس بگیره و گذاشتم و خندان‌تر شد. همون روز که باد خیلی گرمِ تابستونی می‌اومد مدام، و موهای اون دختره که دستش عروسک پلنگ صورتی بود تو باد به‌هم می‌ریخت. همون روز که زیر اون پُله-که نورپردازی زرد و بنفش داشت- اون آقائه که تپل و چشم‌روشن بود اصرار داشت من‌و برسونه. همون روز که نشستم منتظر بابا، رو اون نیمکته تو اون پارکه که وقتی بودی ازش بهت زنگ می‌زدم و زنگ می‌خورد و جواب نمی‌دادی و بعدش خودت زنگ می‌زدی. همون روز که آخرین غروب هیژده‌سالگی‌مو دیدم. همون روز که باد خیلی گرمِ تابستونی می‌اومد مدام. نشسته بودم روی میز و پاهام از شدت معلق بودن خاب رفته بودن و تکیه داده بودم به پنجره‌ی پشتِ‌سرم و از پنجره باد سرد پاییزی می‌اومد و رخنه می‌کرد تو تنم.

     

  • ۴
  • ۲
    • حن ‍ا
    • سه شنبه ۴ آبان ۹۵

    گفتم اون دو سالِ بین‌ش چه‌جوریه؟ گفت اون دو سال یاد میگیری که: عه چرا هیچی نمیشه، چرا هی می سوزم!

    می‌گفت برو بگو دوسِت دارم. همین که بگی‌ش قشنگه اصن. گفتم ببینم چی می‌شه حالا. گفت منم هی گفتم ببینم چی می‌شه حالا، الان دیگه نه برای کسی مهمم و نه کسی برام مهمه. گفتن‌ش که هیچی، دیگه خودِ عاشق شدنم بلد نیستم. گفت پدرم دراومد بس که نگفتم و صبر کردم. گفتم نمیاد بهت. اینجوری نبودی که، عاشق شدن بلد بودی، خوبم بلد بودی. گفت آره نمی‌اومد، یه سال و خورده ای می‌شه که به تنم نشسته این لباس ناجور. گفتم حالا یه سال و خورده ای بین اون همه سال؟ حسابه اصن؟ مث قبل شو خب. گفت هیژده سالگی و قبلش با بیست سالگی و بعدش خیلی فرق داره. 

     

  • ۵
  • ۱
    • حن ‍ا
    • دوشنبه ۳ آبان ۹۵

    جریان سویشرت زرد-مشکیه

    تقریبن داشت یادم می‌رفت چی شد که سر و کله این سویشرت زرد-مشکیه تو لباسام پیدا شد تا امشب که در حالی‌ که سویشرت زرد-مشکیه تنم بود و کلاهش رو سرم و وایستاده بودم تو تراس و به بابا خیره شده بودم که داشت شیر دست‌شوییِ توی تراس‌و تعمیر می‌کرد، نگاهم افتاد به آستینای بلند سویشرت زرد-مشکیه، و یادم افتاد تفریبن یازده سالم بود که یه شب فهمیدم یه سویشرت جدید لازم دارم؛ با بابا رفتیم که سویشرت بخریم ولی خب شب بود و دیروقت، و مغازه های مربوط زیادی باز نبودن. بالاخره یه جایی رو پیدا کردیم که باز بود و بهش می‌خورد سویشرت داشته باشه ولی خب وقتی رفتیم توش دیدیم سویشرت از آخرین چیزاییه که میشه ازش خرید. به‌هرحال من سویشرت میخاستم و نهایتن تنها مورد نسبتن مناسبی که پیدا کردیم -جوری که توی تنم بره و از تنم در نیاد- رو خریدیم که به غایت گرم و نرم بود. رنگ زرد-مشکی‌شو، که نشون می‌ده احتمالن تک‌رنگ بوده یا رنگای دیگه‌ش از زرد-مشکی ام بدتر بودن. تنه‌ش مشکیه و آستیناش زرد؛ سر آستیناش مشکیه پایینِ تنه‌ش زرد؛ یه ردیف خط شکسته مشکی روی آستیناش داره یه ردیف خط شکتسته زرد پایینِ تنه و دور کلاهش. از تنم درنمی‌اومد ولی مطمئنن برای سن یازده سال هم دوخته/بافته نشده بود، و هر سال که می‌گذشت می‌فهمیدم برای سنین دوازده، سیزده، چاهارده، پونزده، شونزده، هیوده، هیژده و نوزده سال هم دوخته/بافته نشده و برام سوال شد که چه‌طور تو سن یازده سالگی از تنم درنمی‌اومده. هنوزم می‌تونم پنج لایه لباس کلفت زیرش بپوشم بدون این‌که نگرانِ بسته نشدن زیپش باشم، و هنوزم باید آستیناش‌و تا بزنم تا بتونم از انگشتام استفاده کنم. هنوزم به غایت گرم و نرمه، و متاسفانه هنوزم زرد-مشکیه.


  • ۶
  • ۵
    • حن ‍ا
    • يكشنبه ۲ آبان ۹۵

    خدا حفظ‌ش کنه

    اگه فکر می‌کنید تو تمامِ عالم چیزی بهتر از "حرف زدنِ تام روزنتال‌ با لهجه بریتانیایی‌ش" وجود داره، شما مطمئنن به اندازه کافی به خنده‌ش تو ثانیه 40 این ترَک دقت نکردین. اوه، فقط گفتم حرف زدن‌ش؟ حرف زدن‌ش و خندیدن‌ش. و آواز خوندن‌ش.

     

  • ۳
  • ۰
    • حن ‍ا
    • شنبه ۱ آبان ۹۵

    می‌نویسم تا یادم نرفته

    خاب دیدم امتحان زیست داشتیم، بعد ثمین‌م بود، من و ثمین دیر رسیدیم به امتحان؛ تو راهم باهم بودیم و ثمین مدام سعی می‌کرد از من جلوتر راه بره که زودتر برسه! وقتی رسیدیم مسئول امتحانه گفت خب اصن نمیومدین، که این یعنی خیلی دیر کرده بودیم در حالی ‌که من فک می‌کردم نهایتن یه ربع بیست دقیقه دیر شده. بعد لحظه‌ای که داشتم برگه می‌گرفتم واسه خودم و ثمین، یهو امتحان‌مون امتحان عناصر و جزئیات ساختمان شد، برگه ها رو که گرفتم باز امتحان زیست بود! امتحان سختی بود و یادم می‌اومد جوابا تو کتاب بوده ولی انقدر خوب نخونده بودم که بنویسم، استرس دیر رسیدن و تموم شدن وقت‌و هم داشتم. بچه هام مدام به مسئوله - که گویا معلم یا استاد یا مدرس همون زیست‌م بود- غر می‌زدن که چه‌قدر سخته و معلمه/استاده‌م مدام غر می‌زد که شما چه‌قدر خنگین، جواب فلان سوال‌و همه اشتبا نوشتین جوابش این می‌شه که سی درصد فلانن هفت درصد بهمانن(اینا رو یادم بود دقیقن تا چند دقیقه پیش، الان دیگه یادم نیست. خابه دیگه.) بعد یهو گفت عه من دارم جوابا رو می‌گم شما هنوز برگه ها دستتونه که. پاشین بدین برگه‌ها رو. حالا من هیچی از جوابایی که گفته بود ننوشته بودم ولی جام خوب بود، کتاب باز کرده بودم. گرچه جوابا رو تو کتابم پیدا نمی‌کردم، چند صفحه اول کتابم‌م چسبیده بودن به جلد نمی‌تونستم ببینم‌شون. همه برگه‌ها رو دادن، من و ثمین نشسته بودیم هنوز، معلمه/استاده م گیر نداد بهمون و با بقیه بچه‌ها رفتن سر عملیات میدانی(عملیات میدانی تو زیست آخه؟). فک کنم قرار بود برن لایه‌های سنگ و اینا رو بررسی کنن(این زمین‌شناسی نیست بیش‌تر؟). من همچنان کتاب باز می‌کردم با استرس، چیزی‌ام نمی‌تونستم بنویسم. ثمین‌م پا شده بود که برگه‌شو بده، با قیافه خوش‌حال و خندان. معلمه/استاده از اون‌ور تو عملیات میدانی مدام به بچه‌ها می‌گفت من فقط یه دفعه توضیح میدما، خوب گوش کنید. فقط برای اون یه نفر که دیر اومد دوباره توضیح می‌دم.(من چه‌طوری صداشو میشنیدم از سر جلسه امتحان؟) بعد همه بچه‌ها گفتن که نه دو نفر بودن اونا. ظاهرن معلمه/استاده من‌و یادش رفته بود واسه همین هیچ‌کس کارم نداشت و از روی کتاب نگاه می‌کردم - و چیزی‌ام نمی‌نوشتم-. ثمین که داشت می‌رفت برگه‌ش‌و بده تو راهش من نشسته بودم، پرسیدم ازش اون سواله که معلمه/استاده جواب‌ش‌و گفت چی شد جواب‌ش؟ ثمین برگه‌ش‌و بهم نشون داد که جواب همه سوالا از جمله اون سواله رو نوشته بود. از رو برگه ثمین نگا کردم و بازم نتونستم بنویسم. بعد کم کم شب شد و دیگه نور نبود و من برگه‌ خودمو به سختی می‌دیدم که بخام چیزی بنویسم. حالا تا اینجاش عجیب نیست. یعنی عجیبه ولی خاصیت خاب عجیب بودن‌شه، چیزی که خاصیت خاب نیست مدیریت کردن‌شه؛ به این قسمت خابم که رسیدم گفتم نه دیگه، خیلی دارم اذیت می‌شم.. همه‌چی‌ام مدام داره بدتر می‌شه. همین الان به این خابِ مزخرف پایان می‌دم. این عینِ جمله‌مه. دقیقن همین‌و مثل وردی که طلسم خاب‌و بشکنه گفتم و بیدار شدم. و بلافاصله یادم افتاد که کار امروزم‌و بارگذاری نکردم و آزمون 19 آذرو بازبینی نکردم و ظرفا رو نَشُستم و حمامم نرفتم. فک می‌کردم ساعت پنجی شیشی چیزی باشه که دیدم بابا داره از سارا می‌پرسه فردا ساعت چند میخای بری دانشگا؟ فهمیدم هنوز امروزه، اومدم نشستم که آب‌نبات بنفش بخورم و موسیقی گوش کنم و بارگذاری کنم و بازبینی کنم و پست بذارم. حمامم دیگه فک نکنم برم.

     

    پی‌نوشت: بعد می‌دونین؟ خاب‌مو که می‌نوشتم از توی ذهن‌م کات می‌شد و مستقیم به صورتِِ ِ نوشته پیست می‌شد توی این صفحه، و نوشته که می‌شد دیگه حقیقتن توی ذهن‌م نبود و نیست. الان اگه ننوشته بودمش هیچی ازش یادم نبود. غم‌انگیزه، ولی اینم خاصیتِ خابه.

     

  • ۲
  • ۳
    • حن ‍ا
    • شنبه ۱ آبان ۹۵