جریان پسره و جونوره

The boy sits in a field tall grass above his head, and he's thinking of the path that his ancestors did tread and as he's dreaming of the future a mist does descend, and he wonders if this is the beginning or this is the end. And out of the mist a tall creature does appear, his eyes wide and friendly, his face full of years, he says "We're going on a journey in my hot air balloon, and the time is now so we must get going soon".

They flew over the houses and the streets they use to know, over trains going fast and people going slow, there were snow on the mountains and boats on the sea, and there were lovers in the forest carving their names into a tree. The boys says "Where are we going? Where are we going to? I'm scared of the future and I'm mildly scared of you" The creature looked down and said "Don't be scared of the unknown, we're going to a place in which I have grown." With a sudden gush of wind the balloon fell from the sky, and the boy shut his eyes and hoped he wouldn't die, the creature was calm, he had done this before so he landed the hot air balloon and he opened the door.


The boy walked out and he couldn't believe his eyes, there was a flock of sheep floating through the skies followed by a magic carpet on which their shepherd did fly and the boy wondered what was going on. So he walked through this land with the creature by his side, to his left was a painter, painting the tides, and to his right a pack of wolves did cry to the rise and fall of the moon.

They entered the forest and the trees they hung low, everything was dark and nothing there did grow, apart from a single yellow rose that the boy put in his hair. Out of the forest, the snow it did fall. The creature held an umbrella high above the boy then out of the snow appeared an empty platform, and they waited patiently for a train. From far in the distance a train did arrive with a thousand polar bears passengers inside; the creature said to the boy "Are you ready for the ride?" and the boy said" yes I think I am."

So they sped through the hills and over mountains they did go, over old wooden bridges withered from the cold, and the boy stared out of the window and smiled at all he could see. They travelled through the desert to the setting sun, over streams and rivers to where it all begun, and through the wind and the rain until the days were done, they rode through the land.

All of a sudden, the train it did stop. The creature said to the boy "this is where we both get off", and all the polar bear climbed to the top of the train to wave their goodbyes. The pair, now alone, walked through a featureless land. No blade of grass, no grain of sand, and on the horizon a great sea did stand and creature said " this is where I must go."

At the water's edge, nothing more was said. The boy looked at the creature; not a single tear was shed, and the creature laid his hand upon the boys head, and gave him a wink of his eye. The creature turned around and walked slowly to the sea, to go to a place where forever he would be, and with one great leap he leapt into sea and in the blink of an eye he was gone.

The boy stood still, alone now on the shore. He stared into the distance and hoped there would be more, and the yellow rose it fell to the floor and drifted away on the wind.

 

  • ۴
  • ۶
    • حن ‍ا
    • دوشنبه ۲۴ آبان ۹۵

    People do not remember their unbeatable sentences said when high

    - Look, if you had one shot, or one opportunity, to cease everything you've ever wanted, in one moment, would you capture it? Or would you just let it slip?

    - Prefer to decide when I'm in the situation

    - At first you say yourself Okay, why wouldn't I capture it? But When you really think about it, your heart slips.. When you get there, you really can't say..

     

  • ۴
  • ۰
    • حن ‍ا
    • شنبه ۲۲ آبان ۹۵

    And it's not a cry that you hear at night, it's not somebody who's seen the light, it's a cold and it's a broken hallelujah

    جوری نیست که بشه راجع بهش نوشت. بارها گفته و توافق شده که هیچ‌کس نمی‌تونست-و نمی‌تونه- سکسی‌تر از کوئنِ عزیز توی Take this waltz بگه I want you, I want you, I want you. بارها گفته شده هیچ‌وقت شعری به قشنگی Hallelujah نوشته نمی‌شه. اقلن دو بار گفته بودم که اگه کوئن بمیره من دو سال از زندگی انصراف می‌دم. خب، شاید اینو دیگه غلو کرده‌بودم اما امروز وقتی جلوی پلاکِ هفت وایستاده بودم و توی سکون و سکوت صبح جمعه غرق شده بودم و لرزش ربه‌کا رو احساس کردم و برداشتمش و دیدم که مُژ اس‌ام‌اس داده که:"کوئن مرد حنا"، زیر آفتابی که به با پاییز مغایرت داشت، یه چیزی توی دلم لرزید؛ بیش‌تر از اون چیزی که از خورشید برمی‌اومد گرمم شد و گر گرفتم و دیگه حرفای خانومی که داشت راجع به روابط پیچیده خانوادگی‌شون توضیح میدادو درست نشنیدم.

    آقای عزیزِ عزیز؛ دلمون برات تنگ می‌شه، دلمون برات خیلی خیلی تنگ می‌شه. Rest in peace legend.

     

  • ۳
  • ۴
    • حن ‍ا
    • جمعه ۲۱ آبان ۹۵

    self-long lasting-distruct

    نمی‌دونم از کجا شروع شد اعتقاد بی‌دلیل‌م به مقید بودن همه اتفاقات و وقایع به محدوده های زمانی خاص؛ مثل آبان پارسال که فک می‌کردم اون حال ناخوش و سنگین و بغض‌دار پاییزی‌م با تموم شدن آبان تموم می‌شه و عکسِ اون شبی که با مریم و بهاره و ای‌اس‌اف و بقیه رفته‌بودیم عمارت مسعودیه و من وسط عکس‌ گرفتناشون رفتم تو خرابه‌های پشت عمارت و حالم خوش نبود و سردم بود و سیگار آتیش زدم -نه چون حالم خوش نبود، چون سردم بود و هرچه‌قدر با منطق و علم هم بهم ثابت کنید که سیگار کشیدن دمای بدن‌و بالا نمی‌بره، من بازم ازش به عنوان ابزاری برای گرم کردن بدنم استفاده خاهم کرد- و بهاره و اومد پیشم و سیگارو از دستم گرفت که بکشه و نذاشتم چون در قبالش مسئولیت داشتم رو، با این کپشن گذاشتم اینستاگرام که شب‌تاب می‌فروزد، در آذر سپید. عکس واسه آبان بود ولی شب‌تاب می‌فروزید و میخاستم با این تفکر به آذر دید خوبی داشته باشم و فک نکنم که مهر، آبان، وای از آذر. مثل اواخر سال نود و دو، که فک می‌کردم اون زنجیره بی‌رحم مرگ و میر متعلق به همون سال و همون عدد نود و دوئه و با تموم شدن سال تموم می‌شه.

    آذر پارسال هنوزم حالم خوش نبود و بعد کلاس تمرین2 می‌رفتم می‌نشستم بین درختای زیتون زیر نور ماه و به زیاد بودن حجم اندوهم فک می‌کردم. خرداد نود و سه بود که محترم خانوم مُرد. گمونم ساختن پلی‌لیستای فصلی ام که از حدود سال نود و دو شروع شد به‌خاطر همین بود؛ از آهنگا میخاستم-و میخام- که حس و حالم‌و تو یه محدوده زمانی معین ثبت کنن و نذارن به قبل یا بعدِ اون بازه زمانی منتقل بشه. از حس و حالام میخام که خودشونو تو یه محدوده زمانی معین ثبت کنن و به قبل و بعدِ اون منتقل نشن، و برای این از آهنگا و ماه‌ها و فصلا کمک می‌گیرم. ولی مثل آبی که بخای تو دستات حملش کنی، حس و حال از لای انگشتام راه می‌گیره می‌‌ره تو زمانایی که بهشون متعلق نیست، راه می‌گیره مثل یه قطره رنگ سیاه که ریخته باشی‌ش تو سی و پنج قطره رنگ سفید؛ انگار نه انگار که داره با سی و پنج برابرِ خودش مخلوط می‌شه، جوری سفیدو به سیاه میل می‌ده انگار که هیچ‌وقت هیچ سفیدی نبوده، راه می‌گیره میره تا انقدر رقیق و بی‌معنی بشه انگار هیچ‌وقت متعلق به هیچ زمانی نبوده.


  • ۴
  • ۲
    • حن ‍ا
    • جمعه ۲۱ آبان ۹۵

    گاهی هم درجا می‌زنم

    باتریِ موس‌م داره تموم می‌شه و بهاره هزار سال پیش یه آهنگ از اولافر برام فرستاده که باز نمی‌کنم ببینم چی هست و حرف نمی‌زنم و جواب نمی‌دم و نمی‌خام هیچ کانورسیشنی شکل بگیره. ای‌اس‌اف (این یه جور مخفف اسم بردن توی وبلاگ برای جلوگیری از عمومیت یافتن هویت یه آدم نیست، ما واقعن صداش می‌کردیم ای‌اس‌اف) یه اسمایلی بوسِ قلب‌دار فرستاده-بازم سال‌ها پیش- که اونم باز نمی‌کنم که لازم نباشه جواب بدم؛ دِی آر ال عه بانچ آو ساکرز هو آی دنت وانا بی این تاچ ویت انی مور. به زهرا می‌گم بیا آدمای حدِ وسط نشناسی باشیم و زهرا ترجیح می‌ده تو معمولی بودن چیزای فوق‌العاده کشف کنه و معتقده به آمریکا نباید اعتماد کرد و به جای قلیون کشیدن باید بوس کرد، مهربانانه. هشت روز دیگه تولد آزاده ست و من تازه امروز یادم افتاد که براش کادو نخریدم و حتا برای کادو خریدن وقت ندارم و حتا تر نمی‌دونم چی براش بگیرم. Romwe ِلامصب ایران‌و جزء کشورایی که می‌شه ازشون سفارش داد محسوب نمی‌کنه و نگرانم ورونیکا بعدِ این دیگه نیاد ایران و آدرس اونم نتونم بدم. V for vendetta رو دو شبه دارم می‌بینم و یادِ رضا نقوی و انریکه ایگلسیاس و محسن چاوشی و توایلایت و بتمن و جوکر و عمو مجید و دانشگاه فردوسی می‌افتم و هنوز تموم‌ش نکردم. مونا می‌گه دانش‌گاه خوش می‌گذره و در عین حال سخت‌تر شده و لیدا بهم سلام رسونده و این‌جا همه پروژه هاشون‌و می‌دن بیرون و اگه وقت دارم بگه دوستاش پروژه هاشون‌و بدن من انجام بدم. علی عظیمی می‌خونه آرزو که کم نمی‌شه و یاد اون روز می‌افتم که تو انقلاب دنبال پایکوبی می‌گشتم واسه ملیحه، و توی اون کتاب‌فروشیه پیداش کردم، و آلبوم پل مک‌کارتنی که چه‌قدر با عشق خریدم‌ش از اون‌جا، و چه‌قدر دور و بی‌تفاوت تا حالا گوش‌ش نداده‌م. اتاقم گرم‌تر از قبل شده و نامجو می‌خونه با روی زیبا سراغ من بیا، و یاد اون شب می‌افتم که با آزاده رفتیم سیتی‌سنتر و یادم نیست قبلش کجا بودیم و از سیتی‌سنتر ویفر تلخ و پاستیل ترش و مارشملو و چیپس خریدیم و رفتیم خونه‌شون و د پیانیست‌و نصفه دیدیم و به لیست فیلمای نصفه دیده‌ی من اضافه‌ش کردیم، و نامجو می‌خونه با لش‌کرِ غــــم می‌جن‌گـــم و صداش‌و در حدی که لپ‌تاپ بلرزه زیاد می‌کنم و می‌خام آدمِ حدِ وسط نشناسی باشم.


  • ۳
  • ۲
    • حن ‍ا
    • چهارشنبه ۱۹ آبان ۹۵

    مستان سلامم می‌کردن

    دیگه تنها جذابیت رابطه‌ها وقتی شناختن بیش‌تر طرف مقابل نباشه، چیه؟ شناسوندن هرچه بیش‌ترِ خود به طرف مقابل. اون‌وقت اگه دیدگاه طرف مقابلتون‌م مث خودتون باشه، انتظار میره همه چی خوب پیش بره و بشه به‌ترین نوعِ رابطه، ولی خب نمی‌شه و به فاک می‌ره. چون قبل اینکه دچار این درک متقابل بشین یکی‌تون اشتباه رفتار می‌کنه مطمئنن.

    چرا باید جذابیتِ یه رابطه، شناختن بیش‌تر طرف مقابل نباشه؟ مگه اصل و اساس یه رابطه نباید همین باشه؟ نه وقتی که می‌دونی که هرچی تو شناخت آدما جلوتر بری کم‌تر خوشت می‌آد ازشون.

     

    پی نوشت: راجع به این تگِ  Dark side of the Moon؛ چرا دارک ساید؟(چرا من تو این پستم انقدر سوال می‌کنم؟) چون حرفای دارک سایدمه. چون من در واقع نه دو تا ساید، که چاهار تا ساید دارم. دارک ساید، برایت ساید، گرِی ساید و وایولت ساید. چرا مون؟ چون اسمم‌و توی گوشی‌ش سیو کرده بود مَهِ عاشق‌کُشِ طرّار. چون ماهِش بودم، اون‌م خورشیدم بود. بعضی وقتام من خورشیدش بودم. چرا مَهِ عاشق‌کُشِ طرّار و نه مَهِ عاشق‌کُشِ عیّار؟ چون دوست داشتیم طرّارو ربط بدیم به طُرّه گیسو و این داستانا. خلاصه. از یو سی، این پستا کامنتیگ‌م ندارن.

     

  • ۸
    • حن ‍ا
    • دوشنبه ۱۷ آبان ۹۵

    You think it's some kinda erotic? Yes it really was

    داشت زانوهام‌و می‌بوسید. داشتم موهاش‌و نوازش می‌کردم. از بازوهاش کشیدم‌ش بالا که بغلش کنم؛ بغلش کردم..

     

  • ۴
    • حن ‍ا
    • دوشنبه ۱۷ آبان ۹۵

    کِی چشمان‌مان را ببندیم

  • ۵
  • ۷
    • حن ‍ا
    • يكشنبه ۱۶ آبان ۹۵

    I drank an ultra mint & lime drink tonight and my Mojito's home

    - رپ سرطانه. منم مریضم

    - من سال‌ها همین‌و نگفتم بهت؟ در لفافه؟

    - آی میس یو

    - لتس میت آپ

    - دیس ویکند چطوره؟

    - ایزنت ایت دی اند آو دیس ویکند تونایت؟

    - د نکست ویکند یو جک اس

    - اون می‌شه دت ویکند. راجب زمانای انقدر دور از الان با من صحبت نکن. یو سیک پیس آو شت

    - وای دو یو ایون تاک تو عه پیس آو شت؟ گاد آی میس یو

    - کاز یو عار کول ایون اَز عه پیس آو شت. آنفورچونتلی.

    - یو میک می فیل گود. آی لاو یو فور دت

    - آی ام توو گود تو بی ترو ^_^

    - :))) دتز وات عایم تاکینگ ابوت

     

    - لتس اند دیس کانورسیشن هیر بیکاز ایتس گتینگ لس آسم اند سام کایندا متوسط فرام نَو آن

    - تو یه حنی‌بو یی که به نظرش همه چیزای خوب دنیا باید تو اوج تموم شن. میس یو اگن:** خدافظ

    - میس یو توو. زیاد. ریلی. :*

     

  • ۳
  • ۲
    • حن ‍ا
    • جمعه ۱۴ آبان ۹۵

    Give me a million or give me one, I do not care

    خونواده ای رو ببینی که تازه هفت روزه صاحب یه دختر کوچولو شدن، یه نفر برات یه لیوان آب نطلبیده بیاره که خستگی‌تو در کنی، تو غروب و بارون قدم بزنی تا خونه، حبیب‌ـی داشته باشی که بهت زنگ بزنه تا با اولین بارون پاییزی، پاییزو بهت تبریک بگه، بری زیر دوش آب گرم و آقای روزنتال بخونه:

    I couldn't count the who's, the how's, the wheres, the glances shared, the blinking eye, the morning trains, the midnight pains
    All add up to make a life
    That's the meaninglessness of numbers to me


  • ۳
  • ۳
    • حن ‍ا
    • چهارشنبه ۱۲ آبان ۹۵