Find the highest cliff and dive

شادی جوابِ پیام تبریک تولدی که براش فرستاده بودم‌و دیشب بلاخره بعد سال‌ها داد و خب شاید بپرسید چرا واسه مسئله‌ای به اهمیت تولد به پیام اکتفا کردم و اگه نمی‌رم ببینم‌ش، حداقل بهش زنگ نزدم؛ که خب در جواب باید بگم چون دفعه آخری که باهاش تلفنی حرف زدم توی نمایش‌گاه عکس‌شون بود در راستای ایده فاطمه برای این‌که بهش زنگ بزنیم پا شه بیاد ببینیم‌ش، و وقتی باهاش حرف زدم خسته و بی‌حوصله به نظر می‌اومد و در عین تلاشش واسه حفظ کردن شیرینی همیشه‌گی لحنش، انگار می‌خاست زودتر بره. فکر کردم شاید وسط ژوژماناشه -که خب نیست، اون موقع نبود و الانم احتمالن نیست- یا شاید وسط میانترماشه و نهایتن ترجیح دادم به پیام اکتفا کنم و دیشب -با شیرینی همیشه‌گی‌ش- جواب پیام‌مو داد و قضیه تموم شد و خب طبیعتن ذهنم درگیری چیزی نشد. دیشب خاب دیدم که توی خاب‌گاه بودیم و خاب‌گاهمون بیش‌تر شبیه کمپ و زندان بود و شادی‌ام بود، هم‌اتاقی‌م بود دوباره. لب‌خند بی‌رمق می‌زد و از من موقعی که خاب بودم فیلم گرفته‌بود و توی فیلم، من در حالی که حقیقتن خاب بودم، چشما‌م‌و باز می‌کردم و از روی طبقه ی دوم تخت بلند می‌شدم و یه سری کار معمولیِ ناآگاهانه انجام می‌دادم. توی خاب، اتفاقاتِ توی فیلم‌و یادم نمی‌اومد طبیعتن، چون خاب بودم؛ و فیلما سیاه سفید بودن. شاید کل خاب سیاه سفید بود. 

شگفت‌آوره که چه‌جوری یه مسئله ساده و غیرقابل‌پی‌گیری مثل "جواب دادنِ شادی به پیام تبریک تولدش" در عین گذرا بودن از نظر ضمیر خودآگاه، می‌تونه از نظر ضمیر ناخودآگاه مهم و قابل‌پی‌گیری باشه. در حالی‌که من دو هفته‌ست دارم دائمن - مخصوصن دقایق قبل از خاب- به یه مسئله فکر می‌کنم و حتا کوچک‌ترین نشونه‌ای ازش تو خابام نمی‌بینم. یا مثلن اون خابی که چند شب پیش دیدم و توش تولیدکننده شکلات بودم توی بیروت، عملن هیچ ربطی به وقایع روزانه و افکار اخیرم نداشت. احتمالن متعلق به زمانی بوده که "چارلی و کارخانه شکلات سازی" رو هر روز، دقیقن هر روز با سارا می‌دیدیم و انقدر تحت تاثیر کارخونه‌ی خوش‌مزه و دوست‌داشتنی‌ِ ویلی وانکا بودیم که موقع باز کردن کیت‌کت ادای چارلی رو درمی‌‌آوردیم بلکه بلیتی چیزی توش پیدا کنیم. 


پی‌نوشت1: وقتی خاب می‌بینیم که خابیم، این خاب یه خابِ دو لایه‌ست. اگه خاب ببینیم که خاب می‌بینیم که خابیم، در واقع خاب سه لایه دیدیم و لایه‌ها طبیعتن می‌تونن تا بی‌نهایت اضافه بشن. این قضیه رو برای اولین بار رضا نقوی وقتی یه خاب سه لایه دید مطرح کرد و ما تبدیل‌ش کردیم به قانون. چون ما همه‌چیزو زود تبدیل می‌کنیم به تئوری و قانون و رسم. مثل قانون کار خفن هژده سالگی یا قانون توجه به وسط فصول یا قانون اموجی-ناگذاری یا تئوری ریش.

پی نوشت2: مُژ برام سام‌دیِ بلک‌فیلدو فرستاده و عنوان پست قسمتی از آهنگ مذکورِ بلک‌فیلده -و این‌که بگم عنوان پست برگرفته از چیه رو از آبان تقلید می‌کنم- و دلیل انتخابشم اینه که سال‌ها دلم می‌خاست از این جمله به عنوان کپشن یکی از عکسای اینستاگرامم استفاده کنم و هیچ‌وقت نشد. یادم می‌آد که سام‌دیِ بلک‌فیلدو توی پیاده‌روهای منتهی به خونه‌ی بابابزرگ اولین باری که بعد از رفتنِ بابابزرگ تنها می‌رفتم خونه‌شون و خونه رو بدون بابابزرگ می‌دیدم گوش می‌کردم و الان به خودم حق می‌دم که یه بار دیگه بشینم و مثل اون روز بعد از دعوا با هم‌اتاقیام بغض کنم و کنار غصه، حسرت بخورم که جدن قبل رفتن بابابزرگ همه‌چی به‌تر بود. Someday - Blackfield

  • ۰
  • ۱
    • حن ‍ا
    • چهارشنبه ۱۷ آذر ۹۵

    با اون لب‌خندت

    همه به طرز عجیب-ولی نه غیرمنتظره-ای، به حالت نات گیوینگ اِ فاک طور، به کارای خودمون می‌رسیدیم و تو لب‌خند می‌زدی. بعد همین‌جوری که من پشت به پیشخان نشسته بودم روی صندلی، نشستی روبه‌روم و با لب‌خندت بهم گفتی که تو هم مثل اونی؛ همون‌جوری لوس و وابسته. انگار که بخای همون اول کارو تموم کنی و انتظارات من‌و بیاری پایین، که خب البته همچین قصدی با لب‌خندت نمی‌خوند. بعد که جا خوردم از این‌که می‌دونی من راجع به اون چه‌جوری فکر می‌کنم و جا خوردم از این‌که داری ابراز می‌کنی مثل اون بودنت‌و، و جاخورده نگاهت کردم و حرفی نزدم، انگار که منتظر ادامه حرف تو باشم یا دنبال کلمات مناسب تو ذهنم واسه حرف زدن، خاستی ادامه بدی به گفتن از خودت -به برشمردن صفات دوست‌نداشتنی‌ت شاید- که من اومدم وسط حرفت و گفتم خب، من روی اون حساب دیگه‌ای باز می‌کردم. تو رو همین‌جوری لوس و وابسته دوست دارم. ‌نمی‌دونم می‌خاستم این‌جوری از نگرانی دوست نداشته شدن درت بیارم‌-مثل وقتایی که اون‌و از نگرانی درمی‌آوردم- یا از صداقتت تشکر کنم یا واقعن همون‌جوری لوس و وابسته می‌خاستم‌ت. به‌هرحال، حرفام واسه خودم‌م در عین عجیب بودن خوشایند بود. بعدتر، وقتی همه رفته‌بودیم توی تراس، یکی از پشت دستاشو دور شونه‌هام حلقه کرد و من اول فک کردم ساراست؛ بعد دیدم که سارا روبه‌رومه. سرم‌و چرخوندم دیدم تویی، با همون لب‌خندت؛ و دستم‌و بردم که موهاتو نوازش کنم. بعد همه رفتن و نشستن و سارا برای من یه جا کنار خودش نگه داشته‌بود، و من فک کردم خب، باید دوتا جا نگه می‌داشت، برای من و تو. بعد از اون‌م دیگه ندیدم‌ت. تا حال.

  • ۰
    • حن ‍ا
    • دوشنبه ۱۵ آذر ۹۵

    تا قیامت دل من گربه می‌خات

     می‌گفت هرچی که خیلی بهش گیر بدی و بقیه رو ازش منع کنی، تو خودت ریشه داره، احتمالن خودت درگیرشی، دوستش داری یا دوستش داشتی و ازش منع شدی. مثلن اگه داری بهش خیانت می‌کنی، شک می‌کنی که اونم داره بهت خیانت می‌کنه؛ به جای این‌که بابت کارت احساس گناه کنی. فک کردم من وقتی آدما رو متهم می‌کنم به متوسط بودن، احتمالن خودمم که دارم متوسط بازی درمی‌آرم. فک کردم به گربه‌هایی که وقتی یه پسربچه بوده ازشون مراقبت می‌کرده، و حالا من‌و این‌همه منع می‌کنه از گربه داشتن. می‌گفت فک می‌کنی اگه بچه‌دار بشی، با بچه‌ت جوری رفتار نمی‌کنی که والدینت باهات رفتار می‌کردن، به خودت می‌آی می‌بینی دقیقن عین خودشونی؛ چون ناخودآگاهت امنیت توی خونواده رو با همون رفتارا درک کرده، و به نظرش همه‌ی اونا درستن. فک کردم یعنی من‌م یه روز سرِ گربه داشتنِ بچه‌م، این‌همه سخت‌گیری به خرج می‌دم؟ می‌گفت خابا ریشه دارن یه جایی تو زندگیِ آدم، دلیل داره هر خاب، نه تعبیر. من دلم نمی‌خاست خابام ریشه داشته باشن تو خودِ زندگی‌م. مثل این می‌مونه که کلی بگردی دنبال چیزی و وقتی پیداش می‌کنی و خرکیفی از پیدا کردن‌ش، بهت بگن آره، ما گذاشته بودیم‌ش اون‌جا جلوی چشمت که بتونی زود پیداش کنی. مثل این می‌مونه که جواب یه مسئله رو با انتگرال به‌دست بیاری، سخت ولی نهایتن به دست بیاری، و بعدش یکی بیاد برات با جمع و تفریق حلش کنه. مثل این می‌مونه که بفهمی معشوقت خاهر ناتنی‌ت بوده! خابا این‌همه عجیب و رمزآلود نیستن که آخرش بخایم ریشه‌شون‌و تو خودمون پیدا کنیم. خابا برای یه دنیای دیگه‌ن، ریشه‌شون‌م باید همون‌‌جا باشه. دور، عجیب، بکر. غم‌انگیزه زندگی توی دنیای بشرمحوری که توش همه‌چی خیلی منطقی به هم ربط پیدا می‌کنه و هیچ‌چیز عجیبی نمی‌مونه و همه‌چی محدود می‌شه به خودِ آدم. دنیا به مسائل حل نشده -و حل ناشدنی- نیاز داره، و به ماوراهای دست‌نایافتنی، و به معجزه، و به گربه

  • ۳
  • ۳
    • حن ‍ا
    • جمعه ۱۲ آذر ۹۵

    چرا هرچندوقت یک‌بار باید صورتی شد یا اقلن با یک صورتی ملاقات کرد

    بالای پله ها توی پاگرد تاریک که نیم‌چه نوری که از لای درِ باز اتاق می‌اومد داشت سعی می‌کرد کم کنه از تاریکی‌ش، وایستاده بودم و به حرفاشون گوش می‌کردم. می‌دونستم باید برم پایین و ترجیح می‌ده باشم پیش‌ش. به مامان می‌گفت: "میخاستم برم سینما، حنا نبود، هیچ‌کس دیگه ای ام باهام نیومد. تنها رفتم." تو پاگرد وایستاده بودم و غصه خوردم که نبوده‌م و تنها رفته سینما. داشت می‌گفت: "خیلی دیروقت رسیدم خونه." دوییدم از پله ها پایین و خودم‌و وارد گفت‌گو کردم: "حتمن هزار بار بهت زنگ زدن که چرا انقدر دیر کردی." لبخند زد به حضورم : "آره! هزار بار زنگ زدن". پرسید: "چه رنگی ام الان؟" گفتم صورتی. بعد یادم اومد که دفعه قبل آجری بوده و آجری چه فعل و انفعالاتی رو باید از سر بگذرونه تا بشه صورتی؟ اونم صورتیِ مایل به قرمزی که به هیچ‌وجه سرخابی نیست، مات‌م نیست، شفافه. رنگِ همون لاکی که امروز زد به انگشتای دستش. رنگ انار. یه کمی تیره‌تر از رنگِ اون کلاه‌گیس فرفری که گذاشت سرش تا ازش عکس پرتره بگیرم. صورتیا خوش‌حالن. لباسای سفید با طرح سنجاقکای قرمز و سبز می‌پوشن و از شما می‌خان بند یقه شون‌و کراواتی ببندین. صورتیا عاشقن، عدس‌پلو می‌خورن، ماری‌جوانا می‌کشن، عکس می‌گیرن و هرچند معتقدن حالِ خوششون موندنی نیست و این اعتقادو می‌ذارن پای واقع‌بینی‌شون، اما خوش‌حالن و چی بهتر از خوش‌حالی که کم پیش می‌آد خوش‌حال باشه و از قضا این بار صورتی ام هست؟ صورتیا به این‌م معتقدن که یه سری آهنگا رو باید وقتی داری با یکی -ترجیحن دوستت- حرف می‌زنی، تو پس‌زمینه بشنوی، نه وقتایی که تنهایی و قصدت آهنگ گوش دادنه؛ و از شما متشکرن که می‌دونین چه آهنگایی رو حین حرف زدن باهاشون باید پلی کنین. صورتیا چند دقیقه بیش‌تر محض بستنی خوردن نمی‌مونن، اما وقتی می‌رن شما دیگه فقط شیریِ مایل به کرِمیِ نیستین، شیریِ مایل به کرِمی با خال خال‌ صورتی‌این.

  • ۲
  • ۳
    • حن ‍ا
    • سه شنبه ۹ آذر ۹۵

    When it's just too heavy to hold, think now is the time to let it slide

    عکس آقای بِی رو گذاشته‌م بک‌گراند که از تو آیینه نگام کنه هر بار، انگار داره می‌گه I used to recognize myself, it's funny how reflections change و وقتی بیش‌تر خیره می‌شم بهش می‌گه *Come on, let it go، ولی، ولی معلوم تر از این وجود نداره که I’m never letting it go . ورساچه و ایفوریا رو باهم قاطی کرده‌م و سارا می‌گه "یه بوی آشنا می‌دی که اسمش‌و نمی‌دونم". می‌خزم زیر پتوش و توی لحظات گنگ و عجیب قبل از خاب/بین خاب و بیداری، بارقه های نور خورشیدو می‌بینم از پنجره‌های پرده کنار زده‌ش. اشک می‌آد از گوشه چشم راستم و خاب خانم ظاهری رو می‌بینم، معلم علوم کلاس اول راهنمایی. پیر ولی زیباتر شده و توی یه جاده عربض منتهی به بیایون، ازم می‌خاد وقتی همه اومدن خبرش کنم. می‌گم باشه و می‌رم انار نذری پخش کنم خونه هم‌سایه‌ها. امیرحسین کتاب آیات و نکات دین و زندگی کنکورم‌و می‌خاد و هرچی می‌گردم پیداش نمی‌کنم و بهش می‌گم "هر سال یادم می‌ره کتابام‌و برات نگه دارم". برمی‌گردم به جاده‌ی عریض منتهی به بیابون، معلم علوم اول راهنمایی دوباره می‌بیندم و دوباره ازم میخاد هروقت همه اومدن خبرش کنم و این بار فامیلی‌شو یادم نمی‌آد.

    اون آقایی که سارا چند سال پیش ازش عطر می‌خرید، ایفوریا و اسکالیچرو باهم قاطی می‌کرد و بدون هیچ ذوق و شوقی اسم این ترکیب حیرت‌آورو گذاشته بود ترکیبیِ 2. هیچ‌وقتم ازش نپرسیدیم ترکیبیِ 1 چیه. فائزه تو مدرسه اسکالیچر می‌زد و من صورتم‌و فرو می‌کردم تو مقنعه‌ش و بود می‌کشیدم و بو می‌کشیدم و یاد سال اول دبیرستان می‌افتادم؛ یاد مدرسه‌ی هفتصد هشتصد نفری‌مون و کلاسِ یکِ یک و گَنگ پنج نفری‌مون. من ترکیبیِ 2 رو دوست داشتم ولی از یه جایی به بعد دیگه اون عطرفروشیه نبود و بقیه عطرفروشام بلد نبودن ترکیبیِ 2 درست کنن. اسکالیچرو دوست داشتم ولی ترجیح می‌دادم من‌و همیشه یاد سال اول دبیرستان بندازه و خب، خاطره‌انگیزی عطرا و بوها با میزان استشمام شدن‌شون رابطه‌ی عکس داره. ایفوریایی که اون شب که دیروقت بود و تاکسی و مترو نبود و تو پایانه غرب گیر افتاده بودم و اون آقایی که عطر می‌فروخت مجبورم کرد ازش عطر بخرم تا بذاره از کارت‌خانش استفاده کنم رو، با ورساچه‌ای که پنج-شیش سال پیش کادو گرفته‌م قاطی کرده‌م و بوی آشنایی می‌ده ولی هنوز اسم نداره. شاید تا آخر همین‌جوری صداش کنیم ترکیب ایفوریا و ورساچه ای که اسم نداره. همین‌قدر بی‌مزه، بی هیچ ذوق و شوقی.


    Let It Go

  • ۳
  • ۳
    • حن ‍ا
    • يكشنبه ۷ آذر ۹۵

    I should have changed my fucking lock, I would have made you leave your key

     لباسای زمستونی‌م تلنبار شدن رو جعبه حصیری‌ای که عادت کردیم صداش کنیم "صندوق‌چه" از اول؛ جمعشون نمی‌کنم چون لباسای زمستونی خیلی جا می‌گیرن و هرچند طبیعتن به یه جایی تعلق داشته‌ن قبل از این زمستون/پاییز، ولی وقتی از جاشون بیرون بیان واقعن دیگه انگار نمیشه جاشون داد هیچ جایی، مگه آخر زمستون اون‌م به اجبار. اون شلوار و سویشرت سبز دیوونه‌ای که اون موقعی که بهم دادنشون فک می‌کردم رنگ‌شون غیرقابل‌تحمله ولی بعدها خودم‌و در حالی پیدا کردم که عاشق این رنگ شده‌بودم و اسم گذاشتم براش و همه اطرافیان‌مو وادار کردم که با این اسم به رسمیت بشناسن‌ش هم، هست بین لباسا. همون که تو اردوی رشت سال هشتاد و نه بهمون دادن و شماره پیراهن هر کدوممون‌و نوشتن رو اتیکت پشت لباس که قاطی نکنیم لباسامون‌و باهم. همون اردوی رقت‌انگیز که منو یه هفته از مدرسه جدا کرد و یه هفته بین آدمایی که دوستشون نداشتم عذابم داد؛ هرچند به رقت‌انگیزی اردوی سال قبل‌ش نبود. خاطره‌ی خوبی ندارم از این شلوار و سویشرت، ولی وقتی خیلی سرده و می‌دونم این گرم ترین شلواریه که می‌شه تو کل کره خاکی یا حداقل تو کمد و صندوق‌چه‌ی من پیدا کرد، می‌تونم بی‌توجه به خاطره‌هایی که ازش تو ذهنمه بپوشم‌ش.

    سارا سال‌ها قبل که اون شال قهوه‌ای-آبی که کادوی احسان بود برای تولد شونزده سالگی‌م رو نمی‌پوشیدم بهم گفت نباید به کادوها به چشم دهنده‌شون نگا کنیم، چون بعد این‌که کادو می‌گیریم‌شون کاملن مال ما می‌شن. هرچند هیچ‌وقتِ دیگه ای ام اون شال‌و سرم نکردم، اما دوست داشتم باور کنم حرفش‌و. تو راهروهای شهر کتاب به ملیحه می‌گفتم اگه کسی از زندگی من بره که رفتن‌ش اذیتم کنه، من خاطره‌هاش‌و دور نمی‌ریزم، انقدر دم دست میذارمشون و باهاشون زندگی می‌کنم که عادی بشن برام و دیگه خاطره آزاردهنده‌ای رو یادم نیارن؛ ولی یهو نگا کردم دیدم دلم میخاد جوری فراموش‌ت کنم که حین فراموش کردنت، یادم بره کی‌و داشتم فراموش می‌کردم. 

    آهنگا، عطرا، فیلما، کتابا و این‌جور چیزایی که کم‌تر جنبه آبجکت بودن دارن، مطمئنن تو به یادآورندگیِ یه شخص خاص عمیق‌تر و موندگارتر عمل می‌کنن. من هرچه‌قدرم بتونم تی‌شرتی که ستِ‌شو به تو داده‌م بپوشم و این فکت جفت بودن‌شو نادیده بگیرم، نمی‌تونم آهنگایی که مستقیمن به تو مربوطن و یه چیزی از تو توشون دارن رو بدون فکر کردن بهت گوش بدم. و گس وات؟ من نمیخام بهت فکر کنم. واسه همین گفته‌بودم یه قانونی تو زندگی هست؛ که شما اگر حتا یک آهنگ-از یک تا بی نهایت- برای فردی به جا می‌ذارید از خودتون، به این معنا که خود آهنگ یا لینک دانلودشو براش می‌فرستید یا بهش گوش دادن اون آهنگ‌و پیشنهاد می‌کنید یا باهاش اون آهنگ‌و گوش می‌دید یا همراه یه سری فیلم اون آهنگو می‌ریزید تو فلش‌ش، یا اون آهنگ‌و تو گوشی‌تون پلی می‌کنید و یه گوش هندزفری رو می‌ذارید توی گوش‌ش، یا تو یه ظهر تابستونی وسط چمنا کنارش آهنگ‌و هزار بار پشت سرهم پلی می‌کنید، یا تو یه غروب بهاری تو مترو براش اون آهنگ‌و شر ایت می‌کنید، یا تو شبای پاییزی وختی میرین دنبال اون فرد تو ماشین‌تون اون آهنگ‌و می‌ذارین، یا هرچی، شما به اون آدم مدیون میشین؛ ‌و محکومین به «همیشه خوب موندن» تو زندگی و ذهن‌ش‌. ‌چون اون آدم اون آهنگ‌و با شما به یاد می‌آره و از گوش دادن آهنگا نمی‌شه فرار کرد. ‌پس نذارین آهنگای قشنگی که از شما به جا موندن توسط خاطره های غیر قشنگی که ازتون به جا موندن گوش داده نشن، نادیده گرفته بشن، مورد تنفر واقع بشن و یا به هر شکلی بخان در عین خوب بودنِ خودشون، جور خوب نبودن شما رو بکشن.


  • ۳
  • ۵
    • حن ‍ا
    • پنجشنبه ۴ آذر ۹۵

    A little ways down the road

     

    نمی‌تونم تصمیم بگیرم که این غربت و دوری از خونه‌ست، یا تنها موندنه، یا سرما، یا اضطراب یا تاثیر آهنگا یا تاثیر پاییز یا چی.. فقط احساس بدی دارم. احساس خیلی بدی دارم

     

    پی‌نوشت 1: شاید این فقط در حال حاضر نداشتنِ کسی که بهش بگم چه احساسی دارمـه.

    پی‌نوشت 2: یا شاید فقط احساس خیییلی خوبی دارم، و یادم رفته احساس خیییلی خوبی داشتن چه‌جوریه؛ چون خیلی وقته که احساس خیییلی خوبی نداشتم. مثل وقتی که یه چیز خیلی یخ می‌خوره به پوست آدم و آدم تو لحظه‌ی اول احساس می‌کنه یه چیز خیلی داغ خورده به پوستش! مضحکه.

     

    این پاییز -تکرار می‌کنم- یه پلی لیستِ fuckin' awesome دارم -جوری که تو تمامِ مدت گوش دادنش یه بارم حتا یه ذره، متمایل نمی‌شی که بزنی آهنگ بعدی-؛ و تازگی دوتا از آدمای دوست‌داشتنی زندگیم‌و بعد مدت‌ها که دلتنگ‌شون بودم دیده‌م؛ و تازگی یه کار مسخره که علارغم مسخره بودن‌ش، درآمد نسبتن خوبی ازش خاهم داشت رو تموم کردم؛ و در حال حاضر هیچ امتحانی ندارم که لازم باشه به‌خاطرش درس بخونم؛ و باز دوباره به تعطیلات عظیم‌م برگشته‌م؛ و امشب قیافه‌م‌و دوست دارم، و ساعت هشت و پنجاه و نه دقیقه‌ی شبه؛ و کوئین داره می‌خونه! It's legen, wait for it, dary! Fuck off bad feelings! It's legendary!

     

  • ۴
  • ۱
    • حن ‍ا
    • يكشنبه ۳۰ آبان ۹۵

    And the Moon is something more than supercalifragilisticexpialidocious tonight

    - و تو تنها یا حداقل اولین آدمی هستی که وقتی دل‌گرفته‌گی بهم فشار می‌آره دلم میخاد باهاش حرف بزنم

    - شاید خودت فهمیده باشی منم خیلی شدید دلم گرفته‌س این وقتا! واسه تو فایده‌ای داره؟

    - بلی بلی! کاملن احساس امنیت می‌کنم. اگه واسه تو تاثیری نداره به همین فک کن که چه آرامشی واسه من می‌سازی، همینم خوبه دیگه!

    - دیوونه به نظرت اگه چیزی تاثیر نداشته باشه آدم تکرارش می‌کنه؟!

    - تو خوبی، تو ماهی، فدات بشم الاهی

    - تو ماه‌تری،تو ماهی.. ماه، ماه نقره‌ای کامل!


  • ۳
  • ۱
    • حن ‍ا
    • يكشنبه ۳۰ آبان ۹۵

    یا رب تو کلید صبح در چاه انداز

     می‌گفت غم‌انگیزتر از اینایی که ساعت نُه شب خدافظی می‌کنن برن بخابن نیست. می‌گفت خیابونای شب خوش‌حال‌ترن. تنهاترن. نور چراغ ماشینا چند لحظه روشن‌شون می‌کنه، سایه‌های درختا، ساختمونا، به اندازه‌ی تمام خیابون کِش می‌آن؛ ماشینا رد می‌شن و خیابون دوباره فرو می‌ره توی تاریکی محض. حتا تابلوهای نئون هم بلد نیستن تنهایی‌ش رو از بین ببرن. سعی‌شون رو می‌کنن؛ که «هِی، بیا معاشرت کنیم.»؛ جواب نمی‌ده ولی. تو شب آدم می‌تونه تو سایه‌ها قایم شه، تو سایه‌ها وبدون این‌که کسی بفهمه زندگی کنه. می‌گفت اصلِ یه شبانه روز، شبه. می‌گفتیم شب چه ربطی به خاب داره! می‌گفتم من آدمِ شب‌م، آدم یازده به بعد. جمشید می‌گفت تو شب یه کارایی هست که تو روز نیست؛ مثلن دیدار یار. شب بهتره، صمیمیه. در عین حال یه فرصتی ام هست واسه نخابیدن. روز شما مهمونی رفتی؟ دیدی چه غمی هست تو روز؟ ظهر که انار نمی‌خورن. زیاد گفته بودیم در مدح شب؛ زیاد می‌گیم. در کنار همه اینا اما، می‌گفت یه چیز خطرناکی هست تو شب. مامان تِدم می‌گفت .Nothing good ever happens after 2 A.M.

    امروز غروب که نشسته بودم تو فضای بزرگ و سقف‌بلند و سوله‌مانند و نه چندان شلوغِ ستاد و صورتم‌و تقریبن فرو کرده بودم تو ماگ چاییم‌ که بخارش بخوره به صورتم، به خانوم مومنی که در حال چک کردن آخرین کارام بود گفتم بلاخره فردا بعدِ مدت‌ها می‌تونم صُب با خیال راحت بخابم، اصلن الان به محض این‌که برسم خونه می‌خابم حداقل تا ابد، تا جبران شه این همه نخابیدنا و چرتای نصفه‌نیمه این مدت. ولی وقتی اومدم خونه شب بود، و شبا اصلن آدم دلش نمی‌آد بخابه؛ وقتی شب می‌شه و فارغ می‌شی انگار اصلن هیچ‌وقت خابت نمی‌اومده. همیشه تمام شب بیدار موندن و کار کردن‌/درس خوندنو ترجیح دادم به صبح زودتر بیدار شدن و کار کردن/درس خوندن. شبا می‌تونی چراغ زردِ حبابِ سرخابی‌دارِ اتاقت‌و روشن کنی و خودت تعیین کنی نور چه ‌جوری باشه و هیچ منبع نور طبیعی نتونه تو تصمیم‌ت دخالت کنه. شبا می‌تونی چراغا رو فولو ببینی، می‌تونی عکسایی بگیری که توشون چراغا فولو باشن. و همه اینا می‌ارزه به خطر و همه اتفاقاتِ نا-خوبی که ممکنه دو ِ شب به بعد بیفتن.

     

    پی نوشت: صبح امروز بعدِ مدتها از باد سرد پاییزی که از شیشه‌ی ماشین می‌خورد به صورتم لذت می‌بردم و به همه جاهایی که ازشون می‌گذشتم نگا می‌کردم که توشون دربه‌در جسته بودم و نیافته بودم‌ت. شایدم یافته بودم‌ت؛ کی می‌دونه؟ تو می‌دونی. تو می‌دونی که آی ام سو بلایند تو سی یو کرامبلینگ این‌ساید، سورتینگ اوت اوت‌ساید، شویینگ آپ ویویدلی، همه جوره کلن. آی ام سو فاکینگ بلایند.

     

  • ۳
  • ۰
    • حن ‍ا
    • پنجشنبه ۲۷ آبان ۹۵

    چرا ارتباط برقرار کردن با بیگانگان جذّاب‌تر است

     چرا انقدر با کلمه‌ها سختم؟ نمی‌تونم حرف بزنم.. فکرام حتا تو ذهن خودم‌م به کلمه نزدیک نمی‌شن چه برسه خارج از اون. عملن باید یه زبان بهتر واسه ارتباط برقرار کردن.. نه، برای خالی کردن افکار و احساسات پیدا کنم. زبان خالی از کلمات؛ یعنی پیدا که کردم.. باید به حد اعلا برسونم‌ش که از کلمات بی‌نیاز بشم

    و تا وقتی که به حد اعلا برسونمش یا حرف نمی‌زنم، یا وختی حرف می‌زنم که کلمات مناسبش‌و کاملن از قبل پیدا کرده باشم.
    می‌دونی.. خیانت‌کارن کلمات.

     

    پی‌نوشت 1: کاری که «کوکی» کرده بود، کاملن قابل درک بود، ولی نمی‌شد آن را به کسی گفت، قابل بیان با کلمات نبود. کلمات، همان‌طور که یکهو ظاهر می‌شوند، دروغ می‌گویند‌. خداحافظ گاری کوپر - رومن گاری

    پی‌نوشت 2: این غریبه ها، معمولن از یادگیری زبان پرهیز می‌کردند. می‌ترسیدند مبادا در دام‌های کلمات گرفتار شوند و کلماتی که تعلق به دیگران دارد، به عنوان نوعی میراث بر سرشان آوار شود. آدم به زبان دیگران حرف بزند که چه؟ این کلمات چه ربطی به شما دارد؟ هیچ‌چیزش مال شما نیست. کلمات سکه های تقلبی‌اند که به شما می‌اندازند. هیچ‌چیزی در آن‌ها پیدا نمی‌کنید که خیانتی در آن نباشد. خداحافظ گاری کوپر - رومن گاری

     پی‌نوشت 3: دوباره راجع به این تگِ Dark side of the Moon؛ این‌جا اولین جایی نیست که این نوشته‌ها منتشر می‌شن، برای همین عمومن متاخر نیستن.. یه جورِ نوستالژی‌واری‌ان حتا شاید

    پی‌نوشت 4: Ships In The Night


  • ۳
    • حن ‍ا
    • چهارشنبه ۲۶ آبان ۹۵