- حن ا
- پنجشنبه ۵ اسفند ۹۵
خب، به زودی امکان تغییر آدرس سایت برای من فراهم خاهد شد و هیچ ایدهای ندارم که چرا همچین چیزی باید عملن بیشتر از چند ثانیه طول بکشه و این به زودی دقیقن یعنی چهقدر زود؛ و چه اتفاقات ناخوشایندی ممکنه بعد از این تغییر بیفتن. بههرحال، چیزی که مشخصه اینه که پرونده legen-waitforit-dary و Supercalifragilisticexpialidocious بسته شده و ایتس دی اند آو ان اِرا. و چرا نمیرم از این بلادی بیان؟ چون ترجیح میدم محیطم تغییر نکنه -محیط نوشتنم، نه محیطِ به نمایش در آومدن نوشتههام- و ترجیح میدم هرچند یه دوره به پایانِ خودش رسیده، آرشیوم پیوسته باشه و صرفن این پسته که مرز ایجاد میکنه بین دورهی قبلی و -احتمالن- دورهی جدید.
دوست ندارم هیچکدوم از خاطرات و اتفاقات و احساسات این دورهی لجندری با دورهی پیشِرو قاطی بشن، برای همین امروز داشتم فک میکردم هرچند به همهی آهنگای پلیلیستِ نسبتن جدیدم عشق میورزم اما باید کنارشون بذارم تا متعلق به زمان خودشون ثبت بشن و راه نگیرن تو این زمان و مکانای جدید. هنوز چیزی نگذشته و من دلم عمیقن تنگه برای همه شرایط و روزای گذشته. دلمان برای هرچیز کوچک چهقدر تنگ است. دائمن. اند آی هیت گودبایز.
[درهای سالن خیلی دراماتیک و سینمایی به صورت همزمان باز شده، وی از کادر خارج میشود و چراغها خاموش میشوند.]
پینوشت: تصمیم بر این شد که اینجا به حالت اولش برگرده و به همین شکل فریز بشه و پیوسته به هیچ آرشیو دیگهای نباشه؛ آدرس بعدی متعاقبن همینجا گذاشته میشه -و بلاگ.آیآر نخاهد بود، گور بابای محیط نوشتن.
خب اگه بخام عشقو از دیدگاه خودم برات توصیف کنم، اینجوریه که وقتی اطرافشی، یا داری میخندی یا حداقل لبخند میزنی، و حتا گاهی خودتو بی تفاوت بهش نشون میدی، وقتی اطرافش نیستی تو خیابون دنبالش میگردی، تو خابات، تو گوشیت، به خودت میای که داری تکیه کلاماشو با خودت تکرار میکنی، همه آهنگا یادت میندازنش، و همهی مردمی که ذرهای حس خوب داری بهشون، وقتایی که خودتو بی دفاع و تنها میبینی فک کردن بهش حالتو خوب میکنه، دلت جوری براش تنگ میشه که یه روز ندیدنش برات حقیقتن مث یه سال ندیدن آدمای دیگه میگذره، و به خاطر نداشتنش گریه میکنی، به خاطر لحظاتی که به اندازه کافی خوب نبودی از خودت متنفر میشی، بیخیالش میشی، باز میبینیش و میخندی و خودتو بی تفاوت نشون میدی و این چرخه تکرار میشه. نقطه قطعشم ندیدنشه. هرچند ندیدنش بهتره از نبودنش.
یه روز برای توصیف حس مریضی که مژ به لیلا داره گفتم ریشهی این حس بنفشه، و مژ گفت I can't think of a better way to describe it، و یهو یادم اومد که من هر وقت میخام چیزی رو طوری توصیف کنم که ملموس تر بشه، از رنگا استفاده میکنم. یه بار دیگه، یادم نیست برای توصیف چه حسی، از بیثبات بودن سفید موقع ترکیب شدن با بقیه رنگا و محکم بودن سیاه در مقابلش، و از دست رفتن سادهی خلوص رنگای روشن حتا به خاطر برخورد با گوشه ی یه قلمموی کثیف حرف زدم(خب الان با یادآوری دوبارهش فک کنم که میدونم برای توصیف چه حسی اینا رو گفتهبودم). سالهاست ملیحه هر چند وقت یه بار ازم میپرسه که الان به نظرم چه رنگیه، و من حقیقتن برای توصیف یه آدم در یه کلمه هم، نمیتونم چیزی با قدرت توصیف کنندگیِ بیشتر از رنگا پیدا کنم. پریروز که داشتم آبرنگ میزدم روی مقواهای شونزده در بیست و یک، احساس کردم که دلم میخاد برای هر کدوم از این ترکیبای رنگی یه اسم بذارم. ینی همونقدر که دوس دارم چیز هایی که رنگ نیستن رو با رنگ توصیف کنم، دوس دارم رنگا و ترکیبا و هارمونیهاشون رو با کلمههای غیر رنگ توصیف کنم. قبلتر وقتی دنبال یه توصیف خوب میگشتم و چیزی غیر از رنگا نمیاومدن تو ذهنم، به آبان غبطه میخوردم با اون قدرت توصیفکنندگیِ مثالزدنیش، اما الان حس میکنم منم روش خودمو دارم، و دیگه نمیخام چیزی غیر از رنگا کمکم کنن برای توصیف کردن؛ و چیزی که مشخصه، اینه که من الان به شدت آبیام. به شدتی که هیچوقت نبوده م.
بر اساس تجربه، رنگی که بیشترین استفاده رو توی توصیفای من داره هم، بنفشه؛ چون شاید معمولن چیزای بنفشن که نمیشه با بهتر از رنگ توصیفشون کرد -مشخصن از سایههای مختلف بنفش حرف میزنم، نه فقط خود بنفش خالص-. نه که رنگ بهخصوصی "نماد" عشق باشه، اما گفتن نداره که اگه لازم باشه عشقو با یه رنگ توصیف کنیم، اون رنگ هم مطمئنن بنفشه.
پینوشت 1: چند شب پیش با خودم گفتم انصافانه نیست برای منی که مرز رویا و واقعیت تو زندگیم انقدر گُمه، این همه اتفاقات غیرعادی تو واقعیت و اتفاقات خیلی عادی تو خاب بیفتن. و گس وات؟ مطمئن نیستم این جمله رو توی خاب با خودم گفتم یا تو واقعیت.
پینوشت 2: عنوان، برگرفته از Unrequited- Raised by Swans
داشتم بهش میگفتم که وقتی من کسی رو قبول دارم، دیگه موضوع فقط قبول داشتنش نیست. حرفاش سند میشن برام، همهی چیزی که بودهم و هستم در کنار چیزی که اونه، بیارزش و غلط به چشمم میآن. ناخودآگاه از طرز فکر و تکیهکلاماش و حرکات دستش تقلید میکنم؛ اگه به چیزی که من به شدت و بیشک بهش معتقد بودهم بیاعتقاد باشه، منم به شک میافتم. اگه چیزی رو که من عمیقن دوست داشتهم دوست نداشتهباشه، منم کمکم علاقهمو از دست میدم. اینکه چه اتفاقی میافته که من آدمی که از خیلی جهات باهام موافق نیست رو مورد قبول میدونم دقیقن مشخص نیست؛ اما اصولن این حجم از قبول داشتن به دنبال حجم کمسابقهای از دوستداشتن میآد.
یه سری نقاط توی زندگی هستن که من وقتی بهشون میرسم شروع میکنم به فک کردن به اینکه کدومیک از آدمایی که من قبولشون دارم، قبلن تو چنین شرایطی بودهن و اگه کار بهخصوصی کردهن برای بیرون اومدن از این اوضاع، چی بوده. وقتی من به جایی برسم که هیچ فکر و کار دیگه ای -غیر از اینکه بدونم آدمای مقبولی ام بودهن که اینا رو تجربه کردهن- نتونه حالمو خوب کنه، یعنی اوضاع جدن خوب نیست؛ و وقتی نا-خوبتر میشه که اون آدم مقبولو پیدا نکنم. این نقطه، مطلقن نقطهی شکست منه؛ نقطهایه که ورای منه، نقطهایه من برای سالم ازش بیرون اومدن ساخته نشدهم.
پینوشت: یکی از دلایلی که دوستیها رو طولانی میکنه و از نابود شدنشون جلوگیری میکنه، اینه که شما با دوستِ مذکور همرشته، همکلاسی و از همه مهمتر همگروهی نباشید. دوتا مورد اول میتونن بدون اینکه به دوستیها آسیب بزنن ادامه پیدا کنن اما همگروهی و دوست موندن ات د سیم تایم؟ نو وی.
چیستا یثربی عاشق پستچیشون بوده؛ برای خودش نامه مینوشته به آدرس خودشون، که پستچیه رو بیشتر ببینه. یه روز پستچیه بهش میگه:«خوش به حالتون چهقدر نامه دارید!» تا سالها این جمله به نظر چیستا، عاشقانهترین جملهی دنیا بوده؛ طوری که یه روز چندین سال بعد دخترش -نیایش- ازش میخاد یه جملهی عاشقانه بگه و چیستا میگه:«خوش به حالتون چهقدر نامه دارید».
چاهار-پنج سال پیش که با سارا روی اسکله دوچرخه سواری میکردیم و اونطرفتر جشنواره مجسمههای شنی بود و یه آهنگ با مضمونِ "من با تو آرومم، وقتی دستامو میگیری، وقتی حالمو میپرسی، حتا وقتی ازم سیری" مدام پخش میشد و پشتِسرِهم تکرار، هیچوقت فک نمیکردم چاهار پنج سال بعدش، یه شب که بارون میآد و کف پای راستم میخچه زده وقتی خونه بابابزرگ اینا چمباتمه زدم روی زمین و رادیو آوا گوش میدم، دوباره اون آهنگو بشنوم و اون شب روی اسکله رو یادم بیاد -با جزئیات- و برای سارا تعریفش کنم و اونم یادش بیاد.
شاید چاهار-پنج سال بعد وقتی که کل فیلمای ندیدهی آرشیومو تموم کردم و شروع کردم به دوباره دیدنشون، یا وقتی که دل جفتمون برای ناتالی پورتمن تنگ شد، بشینیم V for Vendetta رو ببینیم و آقای هاولی بخونه Ride the long black train و من امروز غروبو یادم بیاد که پلیلیستم شافل بود و تصمیم گرفت Long Black Train رو پخش کنه و من فک کردم که اوه نه، این اون ریتمی نیست که من الان لازم دارم، ولی دستام انقدر پُر بودن که ترجیح دادم تقلا نکنم برای درآوردن ربهکا از توی جیبم و عوض کردن آهنگ. به اسپاتِ شهریِ محبوبم نزدیک میشدم و غروب بود و اسپات عزیز مثل همیشه خلوت بود و رفت و آمد ماشینا رو از اون طرفش میشد دید و کوهها رو -خیلی دور- و آسمون آبی سرد و شفاف غروب رو. آقای هاولی میخوند And the streets that I walk are all tamed و با یه کمی شانس، اشکِ توی چشمام چراغا رو تار و فولو کرد و بعدم خودشو رها کرد رو صورتم و فهمیدم که چهقدر تو این زمان و مکان به این ریتم نیاز داشتم. امروزو یادم میآد و غروب و قطارِ طویلِ سیاه رو. و البته کسی نیست که براش تعریف کنم و اونم یادش بیاد.
نگاه کردم دیدم زمستون شده، سه ماه آخرِ سال. به نود و پنجِ در حال تموم شدنی فک کردم که تازه داشتم به عددش عادت میکردم. مث هر سال که به نظرم زود میگذره، فک کردم که دیگه نود و پنج انصافن زود گذشت، که میتونیم فرض رو بر این بذاریم که طبق همون تفکر قدیمی خوش گذشته که زود گذشته - هرچند بابا میگه آدم هرچی سنش میره بالاتر همهچی براش زودتر میگذره-. برای اینکه گذر هر سالو حس کنی و به چشمت بیاد -چه سالو از عید تا عید حساب کنی، چه از سالگرد تولدت تا تولد بعدیت-، باید مرورش کنی مدام، مخصوصن اگه سالهات به کلی و سیصد و شصت و پنج روزه یه تمِ کلی نداشته باشن که بتونی با یه اتفاق، یه آدم، یه سرنخ کوچولو، تمامشو به یاد بیاری.
داشتم پیجِ اینستاگرام خاکگرفتهمو نگاه میکردم از اول اولش؛ همه که نه، ولی تعداد قابلقبولی از اتفاقات این چند سال برام مرور شدن.. سال سوم، شروع سال نود و سه، امتحانای نهایی، هیوده ساله شدن، عروسی مریم، تابستون نود و سه، کلاسای جمعبندی کنکور، کنکور، تعطیلات بعد از کنکور، نامزدی مصطفا، شروع دانشگاه، ترم اول، ژوژمانای ترم اول، تعطیلات بین ترم اول و دوم، کاشان، زمستون، ترم دوم، شروع سال نود و چاهار، شمال، عید نوروز نود و چاهار، تولد سارا، عروسی مصطفا، هژده ساله شدن، تابستون نود و چاهار، ترم تابستونی، بابلسر، ترم سوم، زمستون نود و چاهار، تئاتر، او، ترم چاهارم، اصفهان، شروع سال نود و پنج، برف بهاری، او، نوزده ساله شدن.
یه فصل، یک چاهارم از سال مونده؛ زوده هنوز که بخام جمعبندیش کنم؛ اما چیزی که مشخصه اینه که بازم زود گذشته-هرچند پر اتفاق- و من حس نمیکنم به بزرگی نُه ماهِ تمام گذرونده باشمش. باور نمیکنم اینهمه از حدِ مجاز مُسنتر شدهباشم. باور نمیکنم شروع شدن و تموم شدن اون جریاناتو. باور نمیکنم که کل این نُه ماه بدونِ بابابزرگ گذشت و بعدها هم تا آخرِ سال و تا آخرِ دنیا، قراره بدون بابابزرگ بگذره. باور نمیکنم مصطفای سِرتِقِ دیوانه تا آخرِ امسال پدر میشه. بعدِ این همه سال، هنوز عادت نکردهم به محدوده زمانی که بهش میگن یک سال. هنوز یک سال، خیلی برام بزرگ و زیادتر از چیزیه که واقعن هست. نُه ماه هم. حتا یک روز هم. همیشه به نظرم زودتر از اون که باید، گذشته-هرچند پر اتفاق-.
پایانها، خیلی برای من مهمن. از همان ابتدا، تصویر یک پایان شکوهمند در سرم نشسته و بیرون نمیرود. نه فقط پایان سالها؛ هر چیزی رو اگه با شکوه مورد انتظارم به پایان برسونم، تصویر راضیکننده ای ازش توی ذهنم نقش میبنده، هرچند همه ی لحظاتش خوب و خوشایند نبوده باشن. برای همین این سه ماه آخر مهمترن شاید؛ و اگه سال -یا هرچیز دیگهای- بهخوبی از اون نوار قرمز و پهن شکوهمندِ "پایان" عبور نکنه، کامل نخواهد بود و همیشه ناکافی و موقت؛ همیشه به انتظار پایانِ ناگزیر. اگه کامل باشه دیگه مهم نیست که زود گذشته باشه یا آروم و خیلی طولانی، مهم اینه که ازش اثری/تصویری مونده برای مرور، و به رغم خوش بودن تصویر پایانش، همیشه بهخصوص و خوش به یاد میآد.
پینوشت1: عنوان، از ارغ. "شما" در عنوان، اشاره به خوانندههای پست نداره.
پینوشت2: داشتم توی آیینهی ماشین آواز میخوندم که یهو چشمم افتاد به پایین لبِ بالام، که یه منحنی قرینه وسط دوتا منحنی سینوسی متصل به همِ بالایی داره، و ما به این قسمت میگفتیم "تمایل". یادم نیست اول کی ابداع کرد این اصطلاحو، ولی ما به شدت ازش استفاده کردیم برای توصیف این منحنی مایل به پایین که توی لبخند زدن مشخصتر میشد؛ و تو آیینهی ماشین نگاه کردم و پرت شدم وسط گذشتهها، و فک کردم من کِی انقدر دور شدم از اون گذشتهها که بخام پرت بشم وسطشون؟
- یه وقتایی دوست داری نگاهش کنی، خیره بشی بهش، ولی نمیخای بفهمه که خیره شدی بهش. سرشو که میآره بالا، نگاهتو ازش میگیری. شاید خجالت میکشی. شاید فک میکنی حست درست نیست، مریضه؛ شاید فک میکنی زیادی واسهش، واسه همینجوری خیره موندن بهش. نمیخای بفهمه خلاصه.. من خیره میشم بهش، به امید اینکه سرشو بیاره بالا نگاهمو ببینه. نگاهش میکنم که از تو این چشما ببینه سرریز اینهمه احساسمو بهش. نه که من خجالتی نباشم، که اگه نبودم بهش میگفتم، به جای اینکه خیره بشم بهش. ولی میخام بفهمه.. [به ماهِ کامل تو آسمون نگاه میکنه] ماهِ من.. فکر کردن بهش لذتبخشه، بودن کنارش و وقت گذروندن باهاش لذتبخشه، ولی این فکر که برای خودم ندارمش، به شدت.. [ماهِ کامل پشت آسمونخراشا گم میشه] آه. عذابه.
توی بارونی کرِمی سه سایز بزرگتر از خودم گم شده بودم و به حجم ناخوندههای زندگیم فک میکردم؛ نادیدهها، ناکردهها. به اون روزی که سر خیابون منتظر تاکسی وایستاده بودم و حواسم پرتِ آسمون غروب شد و ابراش و کوهای اون دور دورا، و آهنگِ توی گوشم میخوند که Dreams fight with machines inside my head و نتونستم نگاهمو از آسمون بگیرم حتا وقتی که یه تاکسی جلوی پام وایستاد. به اون روزی که من از اینور خیابون راه میرفتم و تو از اونورش و زمزمه میکردم که Be my unicorn, I'll chase all the dragons for you و مدام نگاه میکردمت که وسط قدمای تندت گمت نکنم. به اون شبی که خیال میکردم چون شبه کسی نمیبیندم. که خب البته همچین غریبم خیال نمیکردم -شبا آدم میتونه گم بشه تو سایه ها-. به همه غروبایی که کِیفِ عالمو کردم که غروبه و خدایا غروب چهقدر خوبه. با خودت فک میکنی که هوا تاریک شده و تا سرتو بلند میکنی سمت آسمون، میبینی آسمون آبیه و اصلن نمیشه بهش گفت تاریک و چهقدر من این تاریکی کاذب غروبو کنار آسمون نا-تاریک قشنگش عاشقم. به کارایی که قرار بود تو اون مدت بکنم، پروژه ها، آرزوها - هدفا. به چشمات. به صدای گرفتهی سرماخوردهت. به پیادهروی تنهای بلوار و زیر پل و شبا و غروبایی که تنهاییشونو بغل کردهم و صدای ماشیناشون و تابلوهای نئون و چراغایی که اواخر اسفند ستارهای میشن و بوی خوب عطر و ادکلن آدمایی که از کنارم رد شدهن و بارونا و سنگفرشای خیسی که پاییزو به رخم کشیدهن و درختایی که افتادن اولین برگ پاییزیشونو دیدهم.
مجموعه عکس خفنی که خیلی قبلتر بهم رسیده و پره از آسمونای غروب و چراغای فولو شده توی شب و مهگرفتگیای بیرمق و سکوت در ورای صداها و شلوغیای معمول و شامل تقریبن همه مطلوبات من میشه رو نگاه میکنم، تنها چیزی که کم داره یه قلعهست و طبقهی آخرش با یه شومینه و گربهی لمداده روی صندلی حصیری کنارش با یه پنجره قدی رو به دریاچه و یه تراس رو به بیشههای پر از گوزن وحشی.